قدم به قدم تا وب سایت

 

داستان شروع وب سایت قسمت اول

تا اینجای داستان را گفتم که در اندیشه وب سایت بسی بسر بردم و تمام صور فلکی و زمینی به هر ایما و اشاره ساختن سایت و وبلاگ نویسی، جان هر کس که دوست داری را تفهیمم کردند که در نهایت گفتم بسیار خب، بر این تقدیر گردن می نهم و به وادی خلوت گزیدگان وبلاگ نویس می پیوندم.
خلوتی که گاه پژواک صدای قلم زدنت، متحیرانه چشم و گوشت را تیز می کند که آیا کس دیگری هم هست یا این همه صدا خودت هستی و بعد میبینی که در این روزهای گرم شبیه به تابستان پشه هم پر نمی زند و تو هستی با کلافی از افکار و گرههایی از احساسات که باید گاه بشکافی و ببافی و اول از همه هم خودت کیفور شوی.

خلاصه سرتان را به درد نیالایم، به آقای قائدی که همزه نام خانوادگیشان از خط قرمزهایشان است، پیام دادم و گفتم لطفا سایتی برایم بسازید سایتستان، البته نه به این طمطراقی، ایشان هم در پاسخ من را به سایتشان حوالت دادند تا نمونه طرحهای سایت را ببینم و  از بین آنها انتخاب کنم.
از دو طرح ساده و حرفه ای،طرح ساده را برگزیدم که بزرگان گفته اند زیبایی درسادگی است و البته هزینه کم نیز هم.

حالا نوبت انتخاب قالب از میان دستاوردهای آقای قائدی بود،نمی دانستم کدامرا انتخاب کنم، هر یک زیبایی و جذابیت خود را داشت،
طرحها را میدیدم و می گفتم:

این خوب است

راستی این که یک تصویر شاخص سردرش هست هم خوب و چشم گیر است ها.
این رنگ هم آدم را ترغیب می کند به نوشتن و خلق اثر

و دیدم که نه گریزی زده ام به مرغ کمال گرایی قدیم،
همان که از سال گذشته شروع کرده بودم به چیدن یک یک پرهایش، اما انگار دوباره بال گرفته بود و مرا داشت میبرد به سمت ابرها

داشت هوا برم می داشت، مکث کردم و حکیمانه به خود گفتم: تو از این وب سایت چه میخواهی ؟
خود را جمع و جور کردم و جواب دادم: خب من میخواهم مثل یک اتاق دنجی باشد برای نوشتن
آنچه که آموخته ام ، حرفهایی که باید زد ، فکری، احساسی خوب را برانگیخت، بشود یک اتاق فکر.
جایی برای تولید محتوای متنی ، صوتی و تصویری.
دیگران کاشتند ما خوردیم ما هم توی این زمین کوچک بیل بزنیم دیگران بخورند.

و مکانی برای تبادل نظر با دوستان و همراهانی که به تقدیر جستجو، پای در این وبخانه گذارده اند و قدومشان بس مبارک است.

در همین بحبوحه تردید انتخاب ،مهمانها از راه رسیدند، خواهر وخواهر زاده عزیزم.
ذوق سرشار خواهرم هم گوشه ای ازکار را گرفت و من به یک انتخاب خوب رسیدم که البته بماند که باز هم مرغ کمال گرایی گوشه ی ذهنم  که زندانیش کرده بودم، گاه صدایش بلند میشد و بالی بهم می زد، اما دیگر رویم را برگرداندم تا نبینمش، ولی صدایش هنوز توی گوشم بود:
زهرا وب سایتت باید خیلی قشنگ و جذاب باشدها حواست باشد.

چراغ ذهنم را خاموش کردم تا ساکت شود و دست در دست کودک احساس مشغول بازی با خواهر زاده ام شدم.
البته قبلش به آقای قائدی پیام دادم که این طرح انتخاب شد.
و باقی ماجرا بماند در جشن تولد و ب سایت.

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *