تخیلات خنده دار یا بر باد ده

نمی دانم شما هم مثل من گاهی از این تخیلها داشته اید یا نه؟

مثلن آن موقعها که سر کار بودم، البته نه آن سر کار، مدیری داشتیم که به طور نامتعارفی جدی بود و گاه میامد و چند دستور رگباری به سویمان نشانه میرفت و بعد با چهره ای سرشار از رضایت درونی و چشمی که ستاره داشت، ما را با انبوه کارها تنها میگذاشت.

انگار کسی توی گوشش این جمله را 1000 بار تکرار کرده بود و دیگر شده بود ملکه ذهن و جزئی از وجودش که” نباید بگذاری کارمند جماعت بیکار شود ، که اگر شود به ریشت میخندد .”

آقا یک روز آمد دم در اتاقمان ایستاد، من را نگو یکهو از این تخیلهای سر بر باد ده آمد سراغم

تصور کردم که :

مدیر یکی از این لنگها دستش و کلاه لوطیها بر سر و با پیراهن یقه سفید و کت مشکی شبیه به این فیلم فارسیهای قدیم، در حالیکه دستمالش را بلند بلند میتکاند یکهو بپرد روی میز بنشیند و  بگوید:

آآآآآآآآیییییییییی نفس کش

و بعد بگوید نفله کارایی که گفتمو انجام دادی یا نه

و بعد من با تته پته بگویم انجام میدهم و بعد او بگوید:

زکی مگه انجام نیییدی ( یعنی ندادی)

و البته دیگر بیش از این نمی تواند این تخیل ادامه پیدا کند ، چون آقای مدیر همانجا دم در صدایم میزند : خانم زمانلو خانم زمانلو ..

 

یا یادم می آید، زمانیکه در ده بودیم و برای رفت و آمد از مدرسه سوار  اتوبوس میشدیم، یکبار یکهو این تخیل فانتزی موذی به سراغم آمد که وسط راه یکهو بپرم جلو و با چشمانی قلمبه شده از ترس و استیصال بلند بلند  بگویم: آقای راننده نگهدار نگهدار

راننده بیچاره بی خبر از همه جا با هول و لا  به سختی ترمز را بکشد و بگوید چی شده خانم چیه ؟

مگه میخوای اینجا پیاده بشی؟

منم با 180 درجه تغییر چهره با لبخند ملیحی بر لب بگم نه میخواستم ببینم آمادگیتون در چه حده ؟

 

یا مثلن زمان مدرسه، از محل کار پدر برای دانش آموزان ممتاز جشنی ترتیب میدادند تا با هدیه ای آنها را مورد تحسین و عنایت قرار دهند .

من هر بار که اسمم را میخواندند و میخواستم بروم روی سن( مشمول ذمه اید اگر یک لحظه فکر کنید این را گفتم که پز بچه درس خوان بودنم را بدهم، که اگرچه به نظرم بچه هر چه درس نخوان تر در آن زمان موفق تر)  تمام طول راه ، (که لامصب خیلی هم طولانی میشد و کش می آمد )تا وقتیکه به آن بالا برسم همه اش این فکرهای وحشتناک جلوی چشمم بود که یا از روی پله ها پایم سر میخورد و با صورت می افتم زمین یا پایم گیر می کند به چیزی، فرشی و همانجا روی سن می افتم و مضحکه عام و خاص میشوم.

یا نه کمی خلاق تر، پایم میگیرد به سیم و همه دم و دستگاه صوتی، تصویری سن و مراسم را یکجا میاورم پایین و …

و گاه این تصاویر انقدر واضح بود که خودم شک میکردم که  الان اینکه همه چیز به خیر گذشته تخیل است یا آن تخیل اسف بار، تخیل

خلاصه از این فکرهای خنده دار و  ترسناک کم نداشته ام، البته  مدتهاست که بیشتر در حال تهیه تصویرهای مثبت و خنده دار هستم که از یک سو لبخندی بر لبم بنشاند و  از سویی دیگر سوژه ای شود برای نوشتن.

راستی شما چه تخیلات خوب و خاطره انگیزی داشته اید؟

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. من که کلن میتونم بگم تخیلی هستم که لباس آدم ها رو پوشیدم.
    اما متن تو خیلیل باحال بود. چشمی که ستاره داشت.😁
    طفلکی رئیس من. زیر میز هزار تا کتاب به اضافه یه لپ تاپ گنده قایم کردم و همونجا بین کارا از محل کارم به عنوان کتابخونه استفاده می‌کنم.
    وای زهرا دلم واسه راننده سوخت، چه شیطون بودی.

    1. ای ول چه تعبیر خوبی، موافقم تو کلن تخیلی👌😁

      آفرین به رئیستون، حالا من یکم پیاز داغشو بردم بالا
      اما واقعن من اونجا جز کارای شرکت کاری نمیکردم
      هم سرمون شلوغ بود و هم اگه وقتی هم بود، دلم رضا نمیشد به کارای شخصیم بپردازم، سعی می‌کردم تو همون کارام خلاقیت ایجاد کنم، یا به کارهای عقب افتاده برسم و یا کارا رو از قبل آماده کنم، چون ماهیت کارم متنوع بود.
      وضعیت تو فرق میکنه، تو با ارباب رجوع کار داری و وقتی نیستن عملن وقتت خالیه و میتونی با نوشتن، مطالعه یا کارای مفیدت پر کنی.

      تو تخیلم سر به سرش گذاشتم وگرنه که دلم نمیاد😁

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *