نشستی کوتاه در محضر جناب حافظ

خب به روزی دیگر رسیدیم و سوژه ای جدید برای نوشتن.

همین اولش بگویم با آن نیمچه شعری که در یادداشت نگاهی کوتاه به بداهه پردازی داشتم، با سهراب سپهری عزیز آشتی کردم و دیگر نه تنها چپ چپ نگاهم نمیکند بلکه از توی نگاهش گل و بلبل به سویم روانه میشود.

اما خویشتن داری میکنم و برای پیدا کردن ایده نوشتن یادداشت امروز دست به دامن کتابش نمیشوم.

بگذار تصویر ادیب و خردمندی که از من در ذهنش ساخته را خراب نکنم و نشستن پای اشعارش را بسپارم به وقتی دیگر.

نگاهم را به چند کتاب پایین تر سُر می دهم، روی دیوان حافظ شیرازی اِستُپ میکند.

میگویم: اوه یعنی بنشینم پای حافظ خوانی و شعری و تفسیری و یادداشتی؟

بعد میگویم : نه بگذار خودم هم برای خودم غیر قابل پیش بینی باشم.

به جای نوشتن از حافظ و اشعار زیبایش، اصلن فکر میکنم که من کودکی هستم در زمان حافظ شیرازی که به اصرار پدر ادیبم نشسته ام پای کتاب و درس جناب حافظ و در محضرش مستقیمن تلمذ میکنم.

البته نمی دانم، جناب حافظ با فراغ بال مرا به شاگردی پذیرفته یا به خاطر گل روی پدرم

خب حالا مثل بارباها تبدیل به پسر نوجوانی میشوم (، چون دخترها که متاسفانه نمی توانستند در آن زمان بروند مکتب یا لااقل خیلی هاشان نمی رفتند و جز خانه داری و نشستن پای درس مادر چاره ای نداشتند.)

11 ساله هستم و سرم هم کچل، از آن کلاههای پوستین، رنگ پوست، سرم گذاشته ام و با لباده کودکانه به خانه جناب حافظ میروم.

من و سه نفر دیگر از پسران که البته از من یکی دو سالی بزرگتر هستند. صبح نوبت کلاس ماست و بعد از ظهرها شیفت بزرگترها، چندی از جوانان جویای حق و حقیقت.

(آن زمان نمی دانستند قرار است حافظ این همه مشهور و محبوب شود و گرنه پاشنه خانه اش را برای شاگردی در می‌آوردند.)

جلسه اول کلاس بی میل بودم و پای رفتنم نبود، اما وقتی جناب حافظ برایمان چند غزل خواند و توضیحات دلنشینش را شنیدم ، بسی علاقمند شدم و هر روز به ذوق و شوق رفتن به کلاس و شنیدن اشعارش لباده و کلاه میکردم و با چارقهای گَلِ گشادم لِق لِق کنان به سمت خانه اش سرازیر میشدم.

درس آنروز درباره خدا بود.

عبایش را روی دوشش جابجا کرد و به صورت هر 4 نفرمان نگاه کرد.

چشمان نافذش گویا آنچه در دلمان میگذشت را میدید، در حالیکه زلفش را از روی پیشانیش کنار میزد پرسید: نظرتان درباره خدا چیست؟

حسن که بزرگتر از همه ما بود، سرش را بالا گرفت و گفت :

خدا بزرگ است و کریم و البته با خاطیان بسی خشمنده

محمد که پر ادعا بود و در همین دو جلسه فهمیدم که پدرش صاحب اسم و رسمی است، گفت : خدا را با کتابش میشود شناخت. او در  قرآن بسی ما به ما پند و اندرز داده و بعد سوره حمد و توحید را خواند.

( محمد یادآور بچه های بشدت درسخوانی که حسادت درس نخوانها را در حد اعلا بر می انگیزانند بود.)

جواد همسن من در حالیکه سرش را میخاراند( گویی معلوماتش به جمجمه اش چسبیده بود.) گفت: خدا ما و همه چیز را آفریده در حالیکه خودش را نمی توان دید.

در تمام این مدت جناب حافظ با لبخند و آرامش خاصی به صورت هر کداممان نگاه میکرد، بی آنکه کلمه ای در تایید یا رد پاسخمان بدهد.

نوبت من شد، کار برایم سخت تر شده بود، باید حرفی میزدم که دیگران نگفته بودند و از سویی دوست داشتم حرفی که خود باور داشتم را به زبان آورم .

گفتم : تحکم خدا را از کوه ، مهربانیش را از خورشید و باران و بخشندگیش را از نفسهایی که میکشم حس میکنم.

( به احتمال 99 درصد با خواندن نظر من قیافه تان از حالت عادی خارج شده و به این نحو نگاهم میکنید😏، خب میخواستند جواد، محمد و حسن بیایند این داستان را تعریف کنند، والا)

خب برگردیم به کلاس

جناب حافظ با شنیدن پاسخ من سری به تایید تکان داد و گفت جواب هر 4 تایتان زیبا و قابل تامل بود، اما پاسخ ترا بسی پسندیدم، احتمالن از همان روز بود که زودتر از همه سر کلاس حاضر میشدم و اشعار دیوانش را از بر میکردم و این علاقه قلبی همچنان در حال حاضر هم ادامه یافته.(کسی چه میداند، شاید واقعن روزی در کلاسش بوده ام.)

اما او درباره توصیف خودش از خدا چیزی نگفت و شعر زیر را برایمان خواند و گفت، بروید و درباره آن بسی تامل کنید:

(( البته دو مصرع اول را برایمان حذف کرد، گویا از اتاق فرمان اعلام کردند که  +18 است و حضرت حافظ هم که قبلن به اندازه کافی حالش از دست مدعیان و  خرقه پوشان گرفته بود و حوصله کَل کَل نداشت، حرفی نزد.) اما من شعر فیلتر نشده را برایتان آوردم.)

 

هاتفی از گوشه میخانه دوش
گفت ببخشند گنه، می بنوش

لطف الهی بکند کار خویش
مژده رحمت برساند سروش

گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش

لطف خدا بیشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی، خموش

رندی حافظ نه گناهیست صعب
با کرم پادشه عیب پوش

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

4 پاسخ

  1. به به سلام به روی ماهتون لیلا بانوی عزیز🥰
    خوشحال شدم پیامتونو دیدم
    شما کارتون درسته
    ممنون از اینکه همیشه انرژی خوب بهم هدیه میدین🙌❤️

  2. زهرالی عالی بودی. بذار یه چیزی بگم، گلستان از همه نوشته‌هات می‌زنه بیرون. خیلی خوشگل می‌نویسی. خیلی. و این نتیجه چالش‌های گلستان‌خونیته. باعث شد کلی انگیزه بگیرم. راستی اسم زهرای لباده پوش چی بود پس؟
    درضمن من اصلن اونجوری نگات نکردم و مثل حافظ پاسخ تو را بسی پسندیدم. تازه شم مرسی راجع به حافظ نوشتی. حافظ عشق منه.

    1. سلام صبالی بالیا
      ممنونم قشه قیز ، بمب انرژی مثبت
      نمیری که همونطور که تو تلفن گفتم دیروز بعد از نوشتن متن گفتم: حالا سوال اینه که اسم این زهرای لباده پوش پسر شده چیه و با خودم گفتم این سوالو صبا میپرسه و چه پیش بینی درستی بود.
      اسم من لباده پوش پسر، زاهر بود: که با زهم به معنای روشن و بلنده ( وجه مشترکش با زهرا همان روشناییش هست، وجه افتراقش هم بلندی، نه که به مامان بابا فقط این 4 تا حرفو داده بودن ، واسه همون دستشون بسته بود اسم دیگه روم بذارن، اونا گوره)

      ممنون که اونجوری نگام نکردی، گفتم شاید کسی باشه بخواد بگه ایششش باخ اله بورااا گور نه د هله اوزون متمایز الدی جماعتدن بتر گورسنسین .. باز هم ایششش. از قبل جوابگو بوده باشم. 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *