داستانی کوتاه در ژانر وحشت (قسمت آخر)

خب برویم برای ساختن قسمت دوم یا آخر :

اولش نمی دانستم که قسمت آخر است یا ادامه دارد، و حتی عنوان یادداشت خالی بود تا ببینم چه میشود، اما امیدوار بودم که خودم و خودتان را هیجان زده کنم.

اگر قسمت اول داستان را نخوانده اید و یا قصد مرور آنرا دارید، میتوانید اینجا بخوانید.

 

گوشی از دست ماری می افتد.

از شدت وحشت ناخنهایش را می جود.

:خدای من نه این امکان ندارد.

جسارت به خرج داده گوشی را بر میدارد وبا هول شماره مارتا را میگیرد.

 مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. 

بدنش داغ میشود.

 در این حین صدایی از پشت در به گوش میرسد:

ماری … دخترم 

صدای زن همسایه است، زن مسنی که ماری را دخترم خطاب میکند.

امیدوارانه به سمت در میرود، میتواند لااقل به او بگوید چه اتفاقی افتاده و شاید او پیشش بماند.

در را باز میکند.

زن می گوید: سلام ماری 

روز بخیر . خوبی؟

چرا رنگت پریده؟

ماری همینکه میخواهد حرفی بزند، پاکت نامه را در دست پیرزن میبیند.

برسد به دست ماری هانت (خودش میداند)

بی هیچ شکی نامه از طرف پیر است و با این فکر آخرین حرف پیر را به یاد می آورد :

امیدوارم که از کس دیگری کمک نخواهی و جانش را به خطر نیندازی.

در حالیکه سعی دارد خودش را کنترل کند می گوید: نه خانم هاردی خوبم.

راستی این پاکت برای من است.

خانم هاردی می گوید: 

بله ماری . جلوی در بود، اما تعجبم از این است که علامت و یا تمبر پستی روی آن نیست و نام فرستنده هم ندارد.

ماری نگذاشت حرفش تمام شود:

یکی از افراد فامیل، آدم شوخی است که نامه نگاری را دوست دارد و گاهی برای افراد فامیل نامه ی بی اسم و رسمی میفرستد.

و قبل از اینکه زن بخواهد سوال دیگری بپرسد، نامه را سرآسیمه میگیرد و می گوید:

ممنون خانم هاردی. اگر کار نداشتم حتمن به نوشیدن قهوه دعوتتان میکردم.

 روزتان بخیر.

زن در حالیکه کمی گیج شده سری به تایید تکان میدهد و خداحافظی میکند.

به سرعت پاکت را باز میکند.

دو نامه درون پاکت است

نامه اول :

سلام دختر خوب

(نامه با صدای پیر برایش پخش میشود ، گویی پیر خودش مقابلش نشسته و حرف میزند.)

خوشحالم که کار عاقلانه ای کردی و جان آن پیرزن خرفت را به خطر نینداختی.

اگر همان اولش که نامه را برایت آوردم، در را باز میکردی، شاید مارتا الان تصادف نمی کرد.

امیدوارم زنده بماند.

(با این حرف دل ماری میلرزد.)

 خب بگذریم.

 حتمن با خودت میگویی که من مرده ام و این نمی تواند نامه من باشد نه؟

حق با توست. من مرده ام اما کار نیمه تمامی داشتم که باید به انجامش میرساندم و برای همین از روحهای سرگردان کمک خواستم.

روح مرد جوانی که چند ساختمان آن طرف تر از شما زندگی میکند و در کماست، از او کمک خواستم و همه آن کارها برای ترساندن و پیغامهایی که دادم و حتی این نامه را با کمک او به انجام رساندم.

و بقیه کار با توست ماری.

راشل را که هنوز فراموش نکردی.

 همان دختر معصوم و پاکی که به شدت به او حسادت میکردی.

من همه چیز را میدانم ماری.

تو آخرین نامه من را به راشل نرساندی. 

و من از لحظه مرگ، در رنج و عذابم.

هر روز در حال دیدن کابوسم.

روح غمگین و متنفرش مرا رها نمی کند و همه اینها تقصیر توست ماری

تو یک حسود پست فطرت هستی.

 تو زندگی راشل را به گند کشیدی.

 تو باعث آزار  روح من شدی. ماری میفهمی؟

پیر نعره می زند:

دو سال است که در عذابم، عذابی که تکه تکه شدنم در آن تصادف در مقابلش شبیه به قلقلک است. می فهمی؟

(صدای پیر در طول نامه کم و زیاد می‌شود)

اولش میخواستم هر روز بیایم، اذیتت کنم، دیوانه ات کنم، اما 

به خاطر ارنست پشیمان شدم. 

او دوست باوفای من و آدم خوبی است، نخواستم به خاطر دیوانگیهای تو آزرده اش کنم.

28 اکتبر، آن روز لعنتی که مرا برای عصرانه دعوت کردی و در واقع میخواستی بعد از دعوای من و راشل داستان را به نفع خود به پایان برسانی را حتمن یادت هست؟نه

 نامه ای که از جیب کتم کش رفتی و من فکر میکردم آنرا گم کرده ام.

بعد از مرگ همه چیز را فهمیدم.

بعد از دعوای ساختگی با راشل، وجدانم راضی نبود که بدون توضیح علت کارم ،  رهایش کنم.

همه چیز را در آن نامه نوشته بودم، تو حتی بعد از مرگ من هم نامه را به راشل ندادی.

چرا ماری؟

چرا؟

نامه اول در اینجا تمام میشود.

ماری بهت زده چشمانش پر از اشک میشود ، خاطرات آخرین عصرانه با یپر را به خوبی به یاد دارد ، تمام خاطرات آنروز را مرور میکند و بعد در حالیکه از شدت غم و شرم سرخ شده با خود می گوید :

خب، درست است که من نامه را از جیبت برداشتم. اما قبول کن که راشل دختر ابلهی بود که لیاقت تو را نداشت.

مستاصل به سراغ نامه دوم می رود :

اوه ماری تو هنوز هم از کار زشت خودت پشیمان نیستی.

راشل دختر ساده ای بود، اما ابله نبود. توی حقه باز باعث شدی که او خودکشی کند و من هم دو سال غذاب بکشم.

ما هم را عاشقانه دوست داشتیم و اگر بیماری لعنتی و فرصت 1 ماهه زندگی که آن دکتر برزیلی داده بود، نبود حالا …

تو باعث شدی راشل یک بیمار روانی شود ، میفهمی؟

ماری گریه کنان میگوید : نه پیر

همزمان با گریه های او : صدای پیر در نامه بلندتر میشود.

چرا ماری. تو باعث دیوانگی او شدی.

 او فکر میکرد نفرین او باعث تصادف من شده و دست به خودکشی زد.

حالا روح راشل هر روز عذابم میدهد و میپرسد چرا با او آنگونه رفتار کردم تا نفرینم کند؟

 تو باید نامه را به او بدهی تا با دیدن دست خطم برای همیشه روحش آرام شود و دست از سر من بر دارد وگرنه این عذاب تا مرگ راشل و آمدنش پیش من طول خواهد کشید.

و من و من  ( اینجا پیر فریاد میکشد و ماری به خود می لرزد) اجازه نمی دهم .

گفتم که این آخرین فرصت است که به من و البته به خودت کمک کنی.

 ترس تمام وجود ماری را در برگرفته.

 با صدای لرزان ناامیدش  میگوید:  خدایا مرا ببخش. من نمی دانم آن نامه کجاست و بعد به یکباره با وحشت بسیار میگوید: خدای من نکند پاره اش کرده باشم…

با این حرف صدای مهیبی از شکستن شیشه به گوش میرسد.

و همزمان با آن صدای زنگ گوشی تلفن، آیفون و گوشی موبایل و صدای جیغ زن از تلویزیون خاموش با شدت هر چه تمام به گوش می‌رسد…

ماری فریاد میزند…

و

عه ماری بیچاره من ،  خوبی؟

سرت خیلی درد میکند؟

ماری با صدایی لرزان و بهتی که از چشمان از حدقه زده اش بیرون میزند، در حالی که سرش را گرفته …

: خواهش میکنم من را نکش …

خواهش می کنم.

و بعد جیغ میزند

: نه من مُردَم ، وای خدای من ، من ترا میبینم پیر …

پیر در حالیکه میخندد نوشیدنی برای ماری میریزد:

اوه عزیزم، چیزی نیست.

آن تکه آجر کوچک از بالای سقف آلاچیق روی سرت افتاد و تو نزدیک 20 دقیقه است که بیهوش شده ای، به دنبال دکتر فرستاده ایم، دیر کرده، اما خدا را شکر گویی چیز مهمی نبوده، جز اینکه کابوس ترسناکی دیده ای.

 عجب روزی است امروز، دعوت به عصرانه میکنی و خودت از حال میروی…

راستی کتم اینجا بود، نمی بینمش!

پایان

 

امیدوارم با قسمت آخر داستان، مأیوستان نکرده و نقشه هایتان را بر آب نداده باشم و با لبخندی بر لب برایم آرزوی موفقیت کنید. 🙂

شما چه پایانی تصور کرده بودید؟

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

8 پاسخ

  1. وای وای عااالی بود. باریکلللا بهت زهرالی. اتفاقن آخرشم خیلی خوب تموم شده بود. خیلی تمیز و روان و جذاب نوشته بودی قشه قیز.
    راستی من اونجا که نوشتی:
    همزمان با صدای مهیب شکستن شیشه، صدای تلفن، آیفون، موبایل و جیغ زن به گوش می رسد
    اینجا رو با تموم وجود حس کردم آفرین دختر، دماغم درد می کنه بخاطر هم حسی با جمله هات.
    خیلی خوب نوشته بودی زهرالی.

    1. خیلی خوشحالم که برای بار اول موفقیت آمیز بود و مابوستون نکردم مخصوصن تو و لیلون رو
      ممنون که این همه تشویقم کردی و چشامو پر ستاره کردی

      اون دماغ رو خوب اومدی
      من یه دوستی دارم اهل صوفیانه. اونا ر رو ی میگن آخه .میدونی که
      اونم هر وقت دماغش میخارید میگفت: بوینوم جی جییی … یعنی دماغم میخاره ، یکی داره از من حرف میزنه.

  2. عالی بود. انگار یه جوری به اینده سفر کرده بوده. حالا نامه رو از جیب کت پیر بر میداره؟

    1. ممنونم لیلون جان
      این عالی چسبید.
      آفررررین .
      سوال خوبی پرسیدی.
      کتش نبود، یعنی احتمال داره ماری واقعن قبل بیهوش شدن برش داشته بود.
      و …
      یه اتفاق دیگه هم میتونه افتاده باشه، دراون لحظه، ماری ازشدت ترس از هوش رفته و این دومی خواب دوباره ماریه که میتونه یه جور دیگه تموم بشه.
      داستان در داستان و …
      خلاصه خواستم با یه تعلیقی داستان تموم بشه.

  3. سلام، این که خودت رو به چالش کشیدی و یه زمینۀ تازه رو امتحان کردی خیلی خوبه.
    بازم به ین کار ادامه بده و در قالب‌های مختلفی داستان بنویس:)

  4. سلام هم اسم خوش قلمم
    ممنون که داستانمو خوندی
    سپاس برای نظر و راهنمایی خوبت
    زنده باشی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *