نشستی با ناصرالدین شاه

این نشست را میتوانید پایین بشنوید.

 

امروز پنج شنبه بود و بر اساس تقویم موضوعی سایت، نشستی با بزرگی.
در یک حرکت بسی هوشمندانه یک تیر و دو نشان کرده، گفتم چه کسی بهتر از ناصرالدین شاه قاجار؟!

که بدین ترتیب با یادی از او، اندکی هم مشق قجر نویسی می کنم.
و بدین ترفند در کلاس قجر نویسی بی عریضه نباشم و جناب پایدار و سایر دوستان و از جمله خود را بدین صورت دلخوشانکی چند برپا نموده باشم.

برای افزایش قوه تخیل، یکی از تصاویرش را انتخاب کرده و به چهره دست و روی نشسته پف آلود با آن سبیل قرایش چشم دوختم و …


در مقابلم مبل بزرگ سلطنتی است ، که کسی رویش نشته اما پشت به من
بی گمان کسی جز ناصر الدین شاه نباید باشد.
چند تک سرفه می کنم تا به سویم برگردد.
درست مثل سکانس فیلمهای طنز که طرف پشتش به تصویر است و بعد صندلی چرخ دار میگردد و شخصیت مشنگ داستان با لبخندی تا بناگوش بیرون زده، رخ می نماید، صندلی سلطنتی می چرخد ولی، چهره ناصرالدین شاه با آن صورت عبوس نه چسب ظاهر میشود.
در حالیکه سبیلش را تاب می دهد، منتظر می ماند تا من سر صحبت را باز کنم.
می گویم :
سلام جناب ناصرالدین شاه
حالتون چطوره؟
با این حرف چشمان درشتش ور می قلمبد و رو به جلو خم می شود و می گوید:
این چه گستاخی هست؟ مهد علیا و زنان حرمسرا این نکرده اند که نام مرا بر زبان آورند.
و با ابروان برافراشته ادامه داد: چنین بی حرمتی یاد همایونیمان نیست.
با لبخند گفتم : جناب شاه سخت نگیرین، خب من هم دوره شما نیستم و نوع حرف زدنمون اینطوریه.
و گرنه قصد جسارت به شاه مملکت، آن هم شخص شخیصی چون شما که از کارهای دیگه تون گذشته، ارادت خاصی به نقاشی و نویسندگیتون دارم، نداشتم.
گویا در شما یک رگ نویسندگی عریضی وجود داشته.
نامه ها، یادداشتها و خاطرات روزانه و حاشیه نویسیهایتان تو کتابها نشون از اون داره.
کاش به جای پادشاهی نویسنده ای ،نقاشی و یا حتی عکاس میشدین، حضرت والا.
نمی دانست از حرفم خوشحال باشد یا عصبانی، در حالیکه سعی میکرد هیبت شاهانه اش را حفظ کند گفت :
علاقه همایونیمان به نویسندگی و هنر زیادت از معمول بود ، اما مثل زبان فرانس آموختنمان، مشغولیاتمان به امور مملکت و بلاد مانع عنایت بیشترمان در این مقولات شد.
گفتم : بله ماجرای این فرانسه یاد گرفتن شما هم داستانی بوده برای خودش.
راستی جناب شاه کمی از خودتتون بگین.
بیشتر به صندلی تکیه داد و شمشیر بسته شده به کمرش را کمی جا به جا کرد و گفت : خب ما قبله عالم، اولین پادشاه فرنگ دیده این مملکت بودیم.
و از سویی کمتر پادشاهی می توان یافت که چون ما عکاسی و شعر و نوشتن و نقاشی بداند.
دست اجل غفلتانه گریبان همایونی گرفته و بسیاری از اندیشه های ترقی خواهانه مان بر گرفته از فرنگ برای پیشرفت این سرزمین جامه عمل نپوشیده، شاه شهید شدیم .
سلطان صاحب قرانی چون ما بسیار خدمات در حق این مردم و کشور روا داشته ، که وصفش مجال بسیار طلبیده و ما را حوصله یک بر یک شمردن نیست.
در دل خودم میگویم : آره جون خودت، این چیزایی که والا ما از شما خوندیم از دست دادن بخشهایی از کشور بوده و امتیاز تنباکو و مشغولیاتتون به حرمسرایی و گشت و گذار و پول مملکتو به باد دادن.
گفت : اما همواره قلب همایونیمان از یک موضوع مکدر است. آن اینکه امیرمان را به غفلت از دست داده و مجال آن نشد که با صدارتش ظل سطوت پادشاهی خود را بیشتر گسترده، نام آورتر بشویم.
انگار از دلم خبر داد، گفتم : جناب شاه، می خواد بدتون بیاد یا نیاد، دستور قتل امیر کبیر یکی از غیر قابل بخشش ترین کارایی که شما و مادرتون انجام دادین و هیچ ایرانی نمی تونه اونو فراموش کنه و ببخشه.
چه خدماتی که امیر کبیر این ابرمرد خردمند و وارسته انجام نداد و چیا که نمی خواست انجام بده .
اولین تلگراف خونه، مدرسه دارالفنون، راه اندزای اولین روزنامه، ایجاد نظم در جامعه، مرمت ابنیه تاریخی، فرستادن ایرانیا برای تحصیل به خارج، استخدام اساتید فرنگی ، حذف القاب ، براندازی رشوه خواری و …
قشنگ معلوم بود که دارد کفری میشود ، ابروانش را گره انداخت و گفت :
تقدیر خدا این بود و اقبال نا بلندی داشت. به قتل او راضی نبودم، دست خط دیگر فرستادم که مانع شود، اما کارساز نشد.
ما امیرمان را دوست داشتیم و در فراقش شکوه ها بسیار نمودیم، اما عماد دولت ، شیکبایی همایونی می طبید تا نظام امور از دست نرود.
گفتم خب اینکه اولین پادشاه فرنگ دیده بودین، عالیه اما چه چیزی از اونا یاد گرفتین؟

گفت : در دو سفر اول، تمدن فرنگ و نحوه مملکت داریشان را پسنیدیدیم و بر آن پایه ، خط راه آهن احداث و دستگاه چاپ را داخل کردیم.

لشکر را نظام فرنگی و روابط دوستی با دول فرنگ را استحکام دادیم ، اما در سفر سوم، بخت همایونی یار نبود که البته آنهم از مقدرات خدا بود، امتیازاتی به انگلیس دادیم و …

اینجا سرفه اش میگیرد، می گویم آب می خوایین، که در همان لحظه، پسر بچه ای شبیه میلجک با لبخندی بر لب وارد شد و لیوان آب بلورین در یک مجمعه زر نشان به سوی قبله عالمش دراز کرد.
او هم چند قلپ نوشید و بعد میلیجک که هچنان خیره خیره نگاهم میکرد، از تصویر خارج شد.
ادامه داد: ما از جمله اولین پادشاهان بودیم که مرحمت فرموده تصاویر و عکسهای اندرونی و سوگولیهایمان را نشر و اجازه دخالت در امور به ایشان دادیم.
اما در میان آن همه ترقی فرنگیان، آنچه برای ذات همایونیمان قابل درک نبوده و نیست، این که چگونه آنها حرمسرا نداشتند و تنها با یک زن مسن سر میکردند؟

به اینجای حرفش که رسید، دیدم دیگر علاقه ای به شنیدنش با این نوع طرز فکرش ندارم گفتم :
ببخشید من دیگه باید برم، احتمالن مادرم کارم داشته باشن.

و آخرین اینتر را زده و گفتگو را پایان دادم.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

9 پاسخ

  1. چه تمرین جالبی. حس کردم با این گفتگو نوشتن خیلی راحت میشه اینطور نیست؟
    آدم مجبور میشه مدام خودش رو جانشین شخصیت‌ها کنه و دید بهتر و جامع‌تری به موضوع پیدا می‌کنه.
    پر قدرت ادامه بدید.

    1. ممنونم جناب صفری
      پاینده باشید
      بله این تمرین خیلی خوبه از چند جهت :
      1. قوه تخیلو قوی تر میکنه
      2. اولش آدمی میره یکم اطلاعات درباره شخصیت اصلی بدست میاره
      3.اطلاعات رو لابلای حرفها خوب و جذاب چیدن باعث ورزیدگی قلم و داستان سرایی میشه
      4. اینجوری هم متن فانتزی بوده و هم اطلاعاتب ه مخاطب داده

  2. زهرا این پست خوندن داره ولی الان یه جایی هستم که نمیتونم بخونم رفتم خونه میخونم دوباره میام

  3. زهرا بودی حالا. میزاشتی ببینیم چی میگه در مورد حرمسراش. در وصف زیبایی زنان قاجار مسکوب گفته که چهارگوش بدند و چون بشکه سر و تهشان یکی بود. خوب اینجوری بودند که زود دل ناصر رو میزدند و قبله عالم تو دشت و دمر دنبال آهو بوده. انصافا تقصیری هم نداشته😂😂😂

  4. زهرالییییی😍. عالی بود عالی. آفرین آفرین سعه صدر زهرا سلطان را بسیار پسندیدیم در مقابل هاداران پاداران‌های شاه شهید. خوشمان آمد. یوهاهاها. این را نیز بگوییم که در دل بر شما احسنت گفتیم زمانی که از روی تعصب با قضایای مربوط به ناصر بر وزن فاعِل، هم وزنِ قادر یا شاید هم نادر، اصابت (برخورد) نفرمودید. قربان کردار پهلوانی شما گردم. صبیلی سلطانِ فخر دوران. سنه 1401 شمسی.

    1. صبالی سلطان بالا فخر دوران
      به غایت از این تحسین مسرور شده و قربان چشمان قلب زده شما میروم
      زهرا سلطان بلبل الملوک
      شنبه 15 جمادی الاول 1444

    2. صبا بالا گول بالا ناز بالا جیران بالا
      امروز ترکوندیااا ماشالله
      ای ول به این همت همه نوشته ها رو درو کردی
      با این همه کمبود وقت که خودمم دارم قشه تجربه میکنم میدونم که واقعن سخته برنامه ریزی برای رسیدن به همه کارا
      ساغول باشین وار اولسون
      راستی یک یاز دستت در رفته و خودشم کدوم…
      با صدای نچ نچ نچ
      نشستی با شهریار

      راستی امروز آخرین نوشتتو می خونم و احتمالن فردا روز دروی من باشه از سایتت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *