داستان تکراری اما همچنان روی آنتنِ اضطراب

توی دلم داشتند رخت می‌شستند، تمامی هم نداشت، انگار رختها را می‌شستند و پهن نکرده دوباره زیر چنگ می‌گرفتند.

ادماج*رگباری ذهنم در حال فوران بود، موضوعات همدیگر را هل می‌دادند تا خودشان جلوی چشم‌تر باشند و زودتر فکری برایشان بکنم.

نمی‌دانستم قرار است چه اتفاقی بیفتد.

حسش بورانی اضطراب امتحان و آمدن مهمان در کودکی و خجالت یک خوش آمدگویی ساده و پنهان شدن برای دیده نشدن بود و شرکت در جلسات کاری با صدای لرزان و قلبی که توی صورت داشت قوپ قوپ می‌کرد.

از بس مدت طولانی می‌شد که پایم را از خانه بیرون نگذاشته بودم و توی کلاسی یا جمعی رسمی شرکت نکرده بودم، ترس بزرگی شبیه به هاله خاکستری رنگی تمام وجودم را در برگرفته بود، شبیه کودکی.

انگار همان آدمی نبودم که توی جمع های دوستانه نقل و نبات می‌پاشید و افاضه هایش به دل دوستان می‌نشست.

می ترسیدم کهیر یا تپق بزنم، سرخ شوم، دست و پایم به هم بپیچد و دست پا چلفتی بازی درآورم.

خودم هم اذعان داشتم که باید دردم را روی کاغذ بنویسم تا کمی آرام شوم و از این اضطراب خنده‌دار تلخ که ریشه اش به کودکی بسته بود رها شوم، خودکار را برداشتم و شروع کردم به نوشتن:

از حالم نوشتم؛

از دل و روده لباس شور خانه‌ام

از ترسم

از چیزهایی که مرا می ترساندند

با نوشتن و کلمه به کلمه پیش رفتن، حس می‌کردم افکارم به آن وحشتناکی که تصور می‌کردم و هی داشتند توی ذهنم باد می‌کردند نبود، انگار با نوشتن یکی یکی باد کذاییشان خالی می‌شد.

بعد از نوشتن احوالاتم، منتظر راه حل شدم،

که من درونی پرسید:

این ها همه ترسهایت هستند؟

خب به نظرت باید چه کار کنی؟

در واقع او داشت می‌پرسید و من هم جواب ‌می‌دادم و راه‌کار طراحی می‌کردم.

و اما ماحصل :

به فکرِ قراره چه اتفاقی بیفته و یا قبلن چه اتفاقی افتاده کاری نداشته باش، یه راننده جلشو نگاه می‌کنه نه عقبو و فکرش رو درگیر راهی که هنوز نرفته و چی قراره فرسنگها بعد جلوش سبز بشه نمی‌کنه.

به مرگ فکر کن که می‌تونه هر لحظه بیاد خِرتو بگیره و بگه خب عزیزم بازی تموم شد بیا برگردیم پیش خدا، پس لحظه لحظت رو در لحظه زندگی کن.

به خدا بسپار و توکل کن.
فکر کن خدا داره همپات میاد و دستتو گرفته و اصلنم ول نمی‌کنه، خدایی که فقط تو حسش می‌کنی و هیچ کس ازش خبر نداره.

بعدشم تکنیک ای‌اف‌تی رو روی خودت پیاده کن و بذار گره‌های انرژیت باز بشه و آخر سر اهدافتو مرور کن و روی کاغذ بنویس تا جلوی چشمت باشن.

تو برای اهداف بزرگی به این دنیا اومدی خودتو با این حواشی مسخره درگیر نکن، حواست به هدفات باشه.
این استرس مسخره مَثَلش مثل این می‌مونه که انیشتین به جای کشف فرمولها، زانوی غم بغل بگیره و مسترسانه بگه خب حالا من چی بپوشم؟

البته انیشتین یه مثال بود برای انگیزه دهی، وگرنه که انیشتین کجا و …

 

*ادماج: آوردن مطلبی ضمن مطلب دیگر

نوشته درمانی

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

7 پاسخ

  1. سلام زهرابالا
    چقدر خوب که درباره نوشتن‌درمانی گپ‌زدی
    امیدوارم باز هم از ترس‌هایی که داشتی و داری برامون بنویسی
    نوشتن معجزه می‌کنه
    مطلبت رو خیلی دوست‌ داشتم

  2. مثل همیشه عالی هستی عزیز دل ولی بیا اون صوتی رو هم مثل سابق فعال کن

    1. زنده باشی لیلون بالای ای‌ول گوی مهربان❤️
      آره خیلی وقته پادکستی، کلیپی چیزی نساختم
      ممنون که داری هُلم میدی

  3. سلام
    چه ایده قشنگی .
    آدم وب‌گردی کنه واز روی مطالب مطلب بنویسه. دقیقن به نکته ای پرداختی که استاد تاکید دارند. موفق باشی.
    من عاشق ویس شدم.
    گویش شیرینی بود.

    1. ممنونم ندابانوی عزیز❤️
      آره واقعن خوبه و یه تیر و چند نشون میشه
      خوشحالم که دوست داشتین ویسو🤗🥰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *