ناجیان برزخ (قسمت دوم)


ناجیان برزخیان!
قسمت دوم

قسمت اول

فرد دوزخیِ خشنود از برزخ، نگاهی به تازه وارد انداخت و گفت:
انگار اولین بار است که میایی و از هیچ چیز خبر نداری.
ببین جان من، اینجا هم مثل زمین کسی محض رضای خدا موش نمی‌گیرد، خودت باید کاری کنی.
باید تلاش کنی که در خواب یا فکر زمینی‌ها راه یابی؛ او که از همه بیشتر آزرده‌ای یا یک عده‌ی خاص، تا بلکه ببخشندَت یا در حقت کار خیری، دعایی، احسانی کنند بلکم این کفه کمی سنگین شود، حداقل بفرستندت توی علی‌البدل‌های بهشت، آنجا هر چه باشد بهتر از اینجاست، گاه یک نسیم خنکی می‌وزد، ته مانده‌ی میوه‌ی بهشتیان را هم می‌شود خورد.

یکی از برزخیان که گویا قبلا سر از آنجا درآورده بود با حسرت می‌گوید: درست می‌گوید اما لامروتها گاه چیزی نمی‌خورند؛ انگار دل و شکم ندارند، آخر بگو خودت سیری لااقل فکر آنکه دم در نشسته و چشمش به لاشه‌ی سیب تو خشکیده هم باش.

  • که این‌طور خب حالا بگو ببینم آن آدمهای خاص که گفتی چه کسانی هستند؟
  • آن‌ها، نویسندگان، شاعران و هنرمندانند؛ افرادی که خیلی احساسی هستند، چنین افرادی در میان دوست و آشنا سراغ داری؟
  • فکر نکنم، حالا چرا اینها؟
  • اولا که این‌ها خواب‌هایشان را اغلب بهتر و بیشتر از دیگران یادشان می‌ماند، تازه با خلاقیتی که دارند، صحنه‌هایی هم به خواب اضافه می‌کنند، که می‌تواند ورق را برگرداند.

فقط خواب نیست، این‌‌ها خوره‌ی یافتن ایده برای خلق کردن هم هستند.
کافیست بتوانی به فکر و احساسشان راه یابی تا درباره‌ات داستانی، شعری بنویسند، یا نقاشی و …
بعد نوبت آن اثر است که دل خواننده یا بیننده را متوجهت کرده یک دعای خیری، آرزویی برایت بکند و کفه‌ را تکانی بدهد.

بین خودمان باشد، می‌گویند خدا این‌ها را عمدا توی زمین فرستاده که سرنوشت برزخیان را از بلاتکلیفی درآورند، مثلا خواسته خودش وساطتت نکند و دستش توی کار نباشد، خداست دیگر، مهربان است.
آبی هم گرم بشود از همینهاست.
دفعه قبل که اینجا بودم به خواب دوست خواهرم که شاعر بود رفتم، خاطرش را می‌خواستم اما خیلی دست‌دست کردم تا بالاخره مُردَم و نگفتم.
اما هراز گاهی با هدیه‌‌های ناشناس‌ِ الهاماتم خوشحالش می‌کنم.
مثل آن شعر شاهکاری که سرود و تصور کرد حاصل قریحه‌‌ی شاعرانه‌‌ی خودش بوده و حال عرفانی.

باری، یکبار در خوابش رفتم و از مکنونات قلبیم و بختِ بد برایش گفتم و هر دو گریه کردیم، گفتم که در برزخم و خواهرم باید مرا ببخشد.
او هم دمش گرم، گوله گوله برای خواهرم اشک ریخت که برادرت آشفته بود و مدام ترا صدا می‌زد.
خواهرم با بدجنسی گفت چون می‌داند به خواب من بیاید اعتنا نمی‌کنم سر از خواب تو در آورده، حالا چه می‌گفت؟
و دوست شاعر، احساسات عاشقانه‌ی خود را هم به خواب میفزاید و آنقدر صحنه دراماتیکی راه می‌‌اندازد که خواهرم بلاخره خصومتم در جدایی از همسرش را می‌بخشد و به این ترتیب دلش به رحم آمده خیرات پشت خیرات می‌دهد و عاقبت توانستم سر از کانال بهشت، درآورده از اینجا بگریزم.
البته این مربوط به زندگی یکی قبل‌تر از آخری است.
زندگی بعدی رفتم گل بکارم، دسته‌گل به آب دادم، افتادم توی خط اعتیاد و زندگی و زن و بچه را به باد دادم.
حالا باید یکی را پیدا کنم به زنم التماس کند.
چند بار به خوابش رفتم اما نشناخت، شاید هم خودش را به آن راه زد…

تازه‌وارد به فکر فرو می‌رود و یکهو یاد آن نویسنده میفتد که هر روز به کانالش سر می‌زد و مطالبش را می‌‌خواند.
تنها نویسنده‌ای که می‌شناخت!

تصمیم گرفت به صورت الهام از جلوی ذهنش عبور کند، شاید نوشتن داستان زندگی تلخش، بتواند دلی را بلرزاند و سرنوشتش را تغییر دهد.

مدتی بعد
کانال نویسنده:

“داستان یک برزخی!

التماسهای معشوق بی‌نتیجه بود.
عاشق که اینک نه لبریز از عشق که سرشار از شهوتی شیطانی گشته بود به چیزی جز تملک و ارضا نمی‌اندیشید.
تقلایِ عشق در چشم معصوم دخترک را ندید و عاقبت …

دختر نیمه‌جان در بهتِ تاراجی وحشیانه‌، با تیغی به حیات خویش و زندگی که شیرینیش خیلی زود به زهری دردآگین مبدل شد، پایان داد.

مستِ شهوت که هنوز الکل لذت ددمنشانه‌ی لحظات پیش از سرش نپریده بود با دیدن رد خون، به خود آمد، گویی پرده از مقابل دیدگانش کنار رفت.
معشوق جان سپرده بود، معشوقی که روحش را به پرواز درآورده بود و اینک جانش با لذتی ظالمانه از تن او، جان گرفته بود.

به خویشتن بازگشت، پوستین درّندگی از تن بیرون کشید و نعره‌ای ژرف از عمق جان سر داد.
او چه کرده بود؟
چگونه توانسته بود، دل معشوق را این‌چنین خون کند و جانش را بگیرد…

فریاد می‌زد، ضجه، فغان، بر صورت خویش چنگ می‌کشید، اما دیگر دیر شده بود، معشوق و آن عشق ایزدی به یک منیتِ شهوانی محو گردیده بود.
عاشق برای پیوستن به معشوق، با تمام وجود، تیغ را در قلب خویش فرو کرد و به سوی معشوق ِ دل‌آزرده‌ی خویش پر کشید، تا این بار او برای بخشایش تقلا کند.
تمام.

دوستان، به نظرتون چنین آدمی بخشیده میشه؟

مخاطب‌ها:

  • آدمه دیگه اشتباه می‌کنه ولی چون پشیمون شد، به نظرم خدا می‌بخشه
  • خدا مهربونه، به یه بهانه میبخشتش.

× باید تو برزخ بمونه
…”

دقایقی بعد، برزخ:

فرشته:
با من بیا

  • کجا؟
  • توزین مجدد ترازو!

راستی نکند این نوشته هم الهامات یکی از همان برزخیان باشد؟!

نی_نوا

۵ اسفند /۳

داستانک

نویسندگی

طنز

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *