داستانک خودکار آبی خوشرنگ

میتوانید داستانک را پایین یادداشت بشنوید.

 

روزی از روزها خودکار آبی خوشرنگی به دنیا آمد .

او را توی جعبه ای کنار دست خودکارهای دیگر گذاشتند.

خودکار هیجان زده بود، جوهر توی دلش قیلی ویلی میرفت، نمی دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد.

او داخل یک مغازه نقلی لوازم التحریری بود.

صاحب مغازه پیرمرد مهربان و کم حرفی بود که اغلب روی صندلی چوبی که جیر جیر صدا میکرد می نشست و چیزهایی مینوشت یا کتابی از توی قفسه کوچک برمیداشت و میخواند.

پیرمرد مشتری زیادی نداشت، اما بعضی از آنها مشتریان قدیمی بودند.

صدای دیلینگ زنگوله در مغازه بلند شد.

دخترکی خندان با چشمانی نافذ وارد مغازه شد.

از مشتریهای همیشگی بود.

: سلام عمو خوبید

دخترک در حالیکه چشمش روی جعبه خودکارها در حال گشتن خودکار مناسب بود، گفت : چند تا خودکار میخواستم.

پیرمرد جعبه را جلوی دخترک گذاشت و او مشغول انتخاب خودکار شد

گرمای انگشتان دخترک، خودکار را از خود بیخود کرد.

مضطرب شداما چیزی شبیه به ذوق زدگی در خود حس میکرد.

دخترک چند خودکار توی کیفش گذاشت و از پیرمرد خداحافظی کرد.

خودکار و دوستانش چند ساعتی در فضای تاریک کیف زندانی بودند.

خودکار گفت : بچه ها میدانید قرار است چه اتفاقی بیفتد؟

یکی از خودکارها در حالیکه خمیازه میکشید، خود را پهلو به پهلو کرد و گفت :

از خودکاری که پیرمرد هر روز با آن چیزی مینویسد شنیدم که قرار است چند صباحی چند برگ کاغذ را خط خطی کنیم و بعد هم غزل خداحافظی.

خودکار غمگین شد، گفت آخر این که خوب نیست، چه زندگی پوچ و بی هدفی

در همین حین، ناگهان همه جا روشن شد.

دخترک خودکار را برداشت و روی میز کنار دفترش گذاشت.

خودکارهای دیگر را هم انداخت توی کشو.

دخترک کلاهک خودکار را برداشت و شروع کرد به نوشتن:

نامه شماره 110

سلام مادر

خوبی؟

من خوبم

راستی خودکارهایم تمام شده بود ، امروز رفتم و چند خودکار گرفتم، توی راه چشمم به یک روسری زیبا افتاد، آن را خریدم، از پولهای توی قلکم .

قبلن که گفته بودم پدر بزرگ وقتی پول تو جیبی میدهد، کمی از آنرا توی قلک میریزم.

دخترک با شور و شوق مینوشت و با هر کلمه دل خودکار قنج میرفت، گرمای دلچسب انگشتان ظریف دخترک سر ذوقش آورده بود.

شادی دخترک را با تمام وجود حس میکرد.

با خودش گفت چه زندگی زیبایی. نه من اشتباه میکردم ، اینطوری خیلی زندگیم با معناست.

دخترک نوشت:

امشب منتظرت هستم، میخواهم روسری را روی سرت ببینم.

شب شد و خودکار منتظر بود تا مادر دخترک به اتاق بیاید و روسری را سرش کند، اما خبری نشد.

فردا صبح دخترک از خواب بیدار شد و با اشک در چشمانش به قاب عکس بالای تخت چشم دوخت.

و بعد خودکار را برداشت و نوشت :

نامه 111 :

سلام مادر

خوبی؟

من خوب نیستم.

هر روز برایت نامه مینویسم و تو هیچ وقت حتی یک نامه هم برایم ننوشتی

من شب منتظرت بودم تا به خوابم بیایی و آن روسری زیبا را روی سرت ببینم، در این لحظه اشک دخترک روی نامه چکید.

خودکار دلش لرزید، دیگر یارای نوشتن نداشت.

دخترک خواست کلمه ای بنویسد، اما از شدت غم تمام جوهر خودکار منجمد شده بود.

دخترک خودکار را روی میز انداخت و خودکار جدیدی از توی کشو بیرون کشید و ادامه داد:

مادر قول میدهم دختر خوبی باشم و پدر بزرگ را اذیت نکنم، خواهش میکنم یکبار فقط یکبار به خوابم بیا تا ترا از نزدیک ببینم، بغلت کنم، ببوسمت، ببوسیم، ببویمت، آخر بی انصاف چرا بی خداحافظی رفتی؟

فردای آن روز نامه ای با این مضمون روی میز دخترک بود …

سلام دخترم

خوبی؟
این همه بی تاب من نباش

من درست جلوی چشمهای تو هستم

کافیست توی آینه بیشتر و دقیق تر به خودت نگاه کنی

چشمهایت چشمهای من است.

هر وقت دلت برایم تنگ شد، فقط آینه را نگاه کن، من همانجا مقابل تو هستم

 

از آن روز به بعد دیگر کسی آن خودکار آبی خوشرنگ را ندید.

 

راستی تصویر یک نکته دارد، اگر گفتید ؟ 🙂

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

7 پاسخ

  1. ممنونم لیلون جان
    عزیزم فردا کرکره سایت رو تا آخر شب بزن بالا بمونه ، به امید خدا قراره بیام دور دور بزنم
    نوبتی کردم که به سایت هر سه دوست با نوای” ا “آخر درست و درمون برسم، آخه برنامم فشرده است، وقتم کمه، سه تا رو با هم میام بعضی وقتا تمرکز ندارم و نمیتونم نظر گیرا ،زیبا و زهرا پسندانه بدم.
    یه گذر از کنارش رد شدم دیدم امروز 2 تا نوشته داشتی خانوووومی ، پس عجالتن این برکانااای امرزو رو داشته باش
    تا فردا بیام بخونم ببینم لیلون ما چه کرده

    1. آره زهرا گلی
      در واقع خودکار آبی نمادی از انسانهایی بود که توی زندگی به دنبال اهداف والا هستن وحتی حاضرت براشون فدا بشن
      ضمیرش پاک و آبی بود
      پر از امید

  2. زهرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.😢😢😢😢😢😢😢😢😢
    تو خیلی خوب منو وصل می‌کنی به اون شفافی و زلال بودن دوران کودکیم. بعد از گریه کردنم واسه زی‌زی گولو که آخرش با مادر خانومی خداحافظی کرد و واسه ژله که خیال کردم موقع خوردنش به خاطر ترس از منه که می‌لرزه، این سومین باری بود که چشمام پر از اشک شد. دلم برای خودکار ابی تنگ شد. خیلی هم تنگ شد. چه قشنگ نوشته بودی دختر. تو خیلی زلال و شفافی زهرالی. خیلی زیبایی. خیلی خوبی. و نباید بذاری ذره‌ای از این خوبی و زلالیت جای دیگه‌ای جز نوشتن هدر بره. خب. من دستوراتم رو دادم. ازت خواهش می‌کنم بهشون عمل کنی😂😂😂😂.
    ماچ خداوند بر کله‌ی مبارک تو قشه‌لرین قشنگی.
    راستی چرا من اسمت رو دیگه توی وبینار زبان آور نمی‌بینم. دو گل گوراخ دی بالام.

    1. ممنونم صبالی
      من خودمم احساساتی شدم راستش صبااااا
      خوشحالم که حس خوبی گرفتی
      ممنون که هلم میدی و انگیزه تو جیبام میریزی
      صبا منیم بالامدی نازیمدی گولومدی جیرانیمدی
      این هم نسخه دیگری از قربان صدقه رفتن برای خودم و خواهر زادمه که تقدیم مبارکت کردم
      اینو یه سطر من میخونم سر دیگه ایشون جواب میده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *