روزی روزگاری گاوی به رنگ خرمایی زیبایی در مزرعه ای زندگی می کرد.
صاحبان گاو زن و مرد پیری بودند که در یک کلبه کوچک روزگار می گذراندند .
پیرمرد و پیر زن این گاو را خیلی دوست داشتند، چون او را از زمان بزغالگیش بزرگ کرده بودند و حالا برای خودش گاوی شده بود.
گاو را به گاو آهن میبستند و زمین را برایشان شخم میزد.
از شیرش هم برای درست کردن پنیر و ماست و روغن استفاده میکردند.
گاو هم در مزرعه دل سیر میچرید و کنار آن پیرمرد و پیر زن خوش بود.
روزی پیر زن به سختی بیمار شد، پیرمرد سراسیمه او را برای معالجه به شهر برد، پزشکان گفتند که پیر زن باید تحت درمان و مراقبت باشد و گرنه مدت زیادی زنده نخواهد ماند.
هزینه درمان پیر زن زیاد بود و پیرمرد توان تامینش را نداشت.
روزی پیرمرد، در حالیکه شیر گاو را میدوشید،با ناله و زاری شروع کرد به دردل کردن با گاو که حالا تنها مونسش شده بود .
گفت: اگر به جای گاو پسرمان بودی، آنوقت کمکمان می کردی و می توانستیم هزینه درمان همسرم را فراهم کنیم.
با این حرف پیرمرد ، گاو غمگین شد، حالا هر روز به این فکر میکرد که چگونه میتواند به این پیرمرد و پیر زن کمک کند.
روزی زن و مرد جوان شهری که ویلایی کنار مزرعه پیرمرد و پیر زن داشتند، با دیدن گاو مزرعه هوس شیر کردند و رفتند پیش پیرمرد تا برایشان شیر بدوشد.
پیرمرد سطلی برداشت و شروع کرد به دوشیدن گاو .
زن و مرد جوان مشغول تماشای دوشیدن شیر بودند، که ناله های پیرزن از کلبه به گوش رسید.
یپرمرد از وضع اسفبار بیماری یپر زن و ناتوانیش در تامین هزینه مداوایش برایشان گفت .
زن و مرد جوان که وضع مالی خوبی هم داشتند، دلشان به حال پیرمرد سوخت و در فکر کمک به او بودند که مرد در حالیکه دستی به روی گاو می کشید گفت: پیشنهاد بسیار خوبی دارم، من میتوانم این گاو را از تو به قیمت بسیار خوبی بخرم .
پیرمرد مستاصل به گاو نگاهی انداخت و گفت: او مثل یکی از اعضای خانواده مان است. او را از وقتی کوچک بود، آوردیم و پیش خودمان بزرگش کردیم، در ثانی کمک خرجمان هم هست.
مرد گفت : اما جان همسرت از خرجی خانه واحب تر است و تو میتوانی با فروش این گاو هزینه درمان او را فراهم کنی.
پیرمرد غمگین گفت: امیدم به خداست حتمن کمکمان خواهد کرد.
چند روز بعد که پیرمرد میخواست برای شخم زدن مزرعه گاو آهن به گاو ببندد، گاو پا پس کشید. از پیرمرد اصرار و از گاو انکار.
پیرمرد حسابی عاصی شده بود، اما از پس حیوان بر نیامد.
عصر هنگام به طویله آمد تا مقداری شیر برای پیرزن بدوشد که گاو شروع کرد به دور طویله گشتن و نافرمانی کردن .
پس از تعقیب و گریز نفس گیر بالاخره پیرمرد افسار گاو را محکم کرد و شروع کرد به دوشیدن شیر که گاو با ضربه ای سطل را واژگون کرد و تمام شیر دوشیده نقش زمین شد.
پیرمرد که به شدت عصبانی شده بود، لگد محکمی به گاو زد و گفت: من را ببین که چه اشتباهی کردم، گفتم عضوی از اعضای خانواده مان هستی . اما اشتباه می کردم.
یکی دوبار علوفه ات را دیر به دیر آورده ام سرکشی می کنی؟
اصلن کاش به حرف آن جوان گوش میدادم و میفروختمت.
لااقل اینطوری هزینه درمان همسر بیچاره را میتوانستم جور کنم.
فردای آنروز حال پیر زن وخیم تر شد و پزشکان به پیرمرد توصیه اکید کردند که هر چه زودتر پیرزن را به بیمارستان ببرد.
پیرمرد تصمیمش را گرفت. افسار گاو را بدست گرفت و راهی شهر شد و گاو چندین ساله شان را به همان مرد جوان همسایه به قیمت خیلی خوبی فروخت.
مرد جوان، صاحب کارخانه چرم سازی بود و از همان روز اول پوست زیبای گاو هوشش را برده بود.
روزها گذشت، پیرزن دیگر حالش خوب شده بود و با پیرمرد در مزرعه کوچکشان دوباره با صلح و صفا و البته بدون گاوشان زندگی می کردند.
بعد از مدتی دوباره آن زن و شوهر برای گردش به ویلایشان آمدند و باز هم سری به پیرزن و پیرمرد زدند.
صحبت از گاو شد و مرد گفت خدا بیامرزدش، گاو خوبی بود با جانش جان پیرزن را نجات داد و با چرم خوشرنگش هم ما را به نان و نوای خوبی رساند و بعد کفش چرمی زیبایش را نشان داد و گفت مثل این.
پیر مرد گفت: گاو خوبی بود، اما آخر عمری نافرمانی کرد و اجلش رسید!
6 پاسخ
چقدر قشنگ بود مثل این افسانه های قدیمی نوشته بودی. دلم برای گاوه سوخت
افسانه های قدیمی😍
چه چسبید این لیلوووون
ممنونم عزیز
زهرا چرا؟😭😭😭😭
چرا گاوو کشتی؟
چرا.
دیگه با من حرف نزن😂.
ببین تاثیر قلمت رو.
نمیشد کاری کرد صبالی
زمان کم بود
و ایده ها در حال پروزا در ارتفاعات
در دسترس گاوی بود که باید دیر یا زود می رفت
صلاح دیدم لااقل به کفشهای چرمی یادبودش را گرامی دارم
آخییی گاوه چه با وفا بود برای اینکه پیرزن خوب شه نافرمانی کرد و آخرشم از چرمشم اسفاده کردن.
خیلی قشنگ بود زهرا گلی.
آره خیلی
میدونی این داستان و گاو نماد خیلی از مهربونیهای خداست که هست و ما درکشون نمی کنیم.
زنده باشی گلم