داستانکی واقعی
خوشحال و خندان همراه خانواده برای خرید و گردش به بازار هفتگی رفتند.
بازار هفتگی چند کیلومتری بیشتر با آنها فاصله نداشت.
معمولن به خاطر تنوع اجناس و مناسب بودن قیمت ها، بازار هفتگی همواره رونق و گرمی خاصی داشت.
از دیدن تکاپوی مردم برای خرید بیشتر لذت میبرد تا خود خرید کردن.
پدر و مادر در حال دست چین کردن میوه بودند که بی اختیار نگاهش به هلوهای پرزدار سبد میوه فروش سر خورد.
به ناگاه احساس مور مور شدن پیدا کرد.
رفته رفته بدنش داغ شد.
انقلاب عظیمی از خارش در سراسر وجودش بر پا شد.
احساسی غیر قابل وصف.
آن روز کذایی جلوی چشمش آمد،
1 سال پیش در دهکده باصفایی کنار رود.
بعد از خوردن آن املت آتش زیر خاکستر، مثلن خواسته بودند در میان درختان و درخچه های سر سبز چرخی بزنند که رفته رفته گوشهایش داغ شد.
بعد تمام وجودش دچار خارش وحشتناکی شد و لحظاتی بعد شروع کهیر و سرگیجه و افت شدید قند …
یاد پدرش افتاد که چگونه با آن کمر شکسته او را روی کولش انداخته بود تا سوار ماشین کرده و به اولین درمانگاه برساند.
یاد صورت و دستان باد کرده اش افتاد.
یاد نگاههای نگران تک تک اعضای خانواده …
قلبش به درد آمد، سعی کرد چهره اش را از جلوی دید بقیه پنهان کند تا شاید بدون اینکه کسی متوجه شود، داستان ختم به خیر شده و بگذرد، اما نه، گویی این حال بد سر تمام شدن نداشت.
در حالیکه سعی میکرد لبخندی بر لب داشته باشد، رو به خواهرش گفت: گویی دوباره کهیر زده ام، خواهرش با دیدن صورت سرخ و باد کرده اش، رنگش پرید، دستش را گرفت تا به داخل ماشین بروند و کمی دراز بکشد.
همه اعضای خانواده مستاصل، خرید کرده، نکرده، همراه آنها به سوی ماشین برگشتند.
دراز کشید و سعی کرد با خوشمزگی تصنعی، عزیزان نگرانش را کمی آرام کند.
روز تعطیل بود و درمانگاه درست و درمانی باز نبود.
پدر به سرعت تمام در حال راندن ماشین به سوی خانه بود تا استراحت کند و این حال را پشت سر بگذارد.
موقع پیاده شدن از ماشین نای حرکت نداشت، اما جلوتر از همه برای اینکه نشان دهد چیز مهمی نیست، به زور و تقلا خود را به پله ها رساند و با مشقت فراوان و در حالی که بدنش را روی پله ها به سمت بالا می کشید، خود را به اتاق انداخت.
دراز کشید و پلکهایش را بست.
برایش قندآب و قرص سیتریزین آوردند،کاسنی دادند ، گلاب روی بدنش مالیدند تا بلکه کمی از گر گرفتگی و کهیرش کم شود.
احساس میکرد دنیای اطرافش در حال رنگ باختن است، با کمترین سرعت می توانست پلک بزند.
گفتن یک کلمه درست مثل برداشتن یک بار بسیار سنگین برایش طاقت فرسا بود.
با این همه بی رمقی، چقدر جان دادن سهل و ساده به نظر می رسید.
حضور مرگ را حس میکرد.
چشمش به چهره نگران و پر از ترحم مادر افتاد.
گویی حسی درونش گفت: نرو به خاطر او بمان.
به زور لبخندی زد و به آرامی گفت: مادر نگران نباش رفته رفته بهتر میشوم.
این سومین بار بود که شوک نزدیک به مرگ را پشت سر میگذاشت.
4 پاسخ
وای چه وحشتناک. ولی چقدر خوب توصیف کرده بودی. منم مورمور شدم. احساس کردم دستام شروع کردن به کهیر زدن.
داستانک واقعی بود
میدونی لیلون باجی جان
کهیر و آلرژی این روزا خیلی زیاد شده
اونم به خاطر مواد شیمیایی که توی مواد غذایی و دارویی و یا توی هوا هست و از طرفی استرس و اضطرابی که تو جامعه هست
من حتی از یکی از دوستانم شنیدم که با دیدن پسته دریایی مور مور شده و کهیر زده، البته اون به مرحله شوک آنافیلاکسی که اینجا تو داستان بهش اشاره کردم، نرسیده خدار و شکر
خدا سر هیچ کسی نیاره 🤲🤲
قربونت برم عزیزم❤️