کلمه بازی 4

کلمات words

کاریکلماتور، تصویر نوشته و داستانکی قجرسیاقانه از روی چند کلمه جدید، حاصل کلمه بازی امروز بود.

 

کاریکلماتور

ناز

ناز ترا بنازم که مرا بس دلنواز است.

کم ناز کن و بیشتر دل با ما ساز کن.

ناز قدم نازنینی را بنازم که نازش همه ما را نیاز است.

نمک

شوره زاری شد رخم با این همه درد فراغ .( نمک در جمله مستتر است 🙂 )

از وقتی نمک نشناس شدی، نمک زندگیمان رفت.

گفتند دستم نمک ندارد، نمی دانستند تو نمک نشناسی.

با همان نان و نمکی که خوردیم، زندگیمان شیرین شد.

به جای زندگی، زخمم را نمک پاشیدی.

بی نمکیهایت را  پای شیرین عقلیت میگذارم.

فرش

دل را فرش پایش کرد، اما او پای دلبستن نداشت.

با خیال تو فرشی از عشق بافتم.

زمین فرش نو زیر پای بهار انداخته.

 

تصویر نوشته

زمین با فنجانهای گل نشانش، برای نوشیدن عشق به انتظار آسمان نشسته

 

جمله سازی

بائس /بائن / بابا شمل /بابا غوری / بابوته / باجربزه / باج سبیل / باحور / باخس / باخل

بائس : فقیر، مردی که دچار تنگدستی باشد

بائن: آشکار، جدا شونده

بابا شمل : جوانمرد ( شین و میم با فتحه)

بابا غوری : چشمی که ترکیده و مردمکش بیرون آمده باشد

بابوته: کوزه سفالی

باجربزه : شایسته و لایق

باج سبیل: آنچه که قلدارن با زور از مردم بگیرند

باحور : گرمای سخت

باخس: کم کننده حق کسی

باخل: آنکه مانع عطا و بخشش کسی شود

 

متن کمی تا  قسمتی مقجرانه:

میرزا علی خان که تازه از بائس زندگی خلاص گردیده و سرخی به گونه هایش دویده بود،دوباره خیال عیالواری به سرش زد.

از نسوان بزرگ فامیل برای یافتن سر و همسری مناسب احوالش، مدد خواست.

در آن روز باحور تابستان به منزل ملوک خاتون همشیره بزرگش رفته و پس از آنکه از بهبود وضع زندگی و مقرری کار جدید گفت، چشمان بابا غوریش را به چشمان خواهرش دوخت و گفت: همشیره فکری برای یالقوزی برادرت بکن که عنقریب از غصه دق مرگ خواهم شد.

ملوک خاتون زن با کمالات و با جربرزه ای بود بر خلاف برادر بابا شمل روی، باخس درونش.

ملوک خاتون در حالیکه بابوته را از آب پر میکرد رو به برادرش گفت :

تصدقت خواهر بشود ، آن سی امین بار که به خواستگاری اشرف الملوک دختر میرزا محمد خان خیاط باشی رفتیم، باخلی کردی نگذاشتی حتی برای دختر ننه مرده، یک حلقه انگشتری ارزان قیمت نسیه ای بگیریم و میرزا محمد خان هم خاطر مکدر شده، با وصلتتان بنای مخالفت گذاشت.

برادرجان قربانت بشوم، میرزا نقی خان مستوفی را مگر یادت رفته که با خساست و باج سبیل، اهل و عیالش را از خانه فراری داده به چه مصیبت عظمایی گرفتار آمد.

بائن است که تو هم با این بخل و دندان گردی، تا ابدالاباد یالقوز مانده و حسرت اهل و عیال به دلت بماند، معذورم، از من کاری ساخته نیست.

 

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

4 پاسخ

  1. آفرین زهرا جان خوب نوشته بودی. باریکلا به تو که باخلی نکردی و کلمه ها ی سخت رو با روحیه بابا شملیت کنار هم چیدی و این داستان بامزه رو نوشتی

      1. خواهش میکنم زهرا باجی. این سری زعفرونیش میکنم ماستم بهش میزنم ته چینش میکنم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *