نشستی کوتاه با سهرابی آسمانی

می توانید این نشست را بشنوید.

 

 

امروز از آن روزهایی بود که مردد بودم.

نمی دانستم به سراغش بروم یا نه.

گفتم هر چه بادا باد میروم  ببینم چه میگوید.

چشمانم را میبندم و شما و خودم را میبرم تا با سهراب سپهری این شاعر هنرمند گپی کوتاه داشته باشیم.

با همان جثه لاغر اندام با موهای پرپشت وز سیاهش، روی صندلی چوبی نشسته  و آرام و بی حرکت به افق نگاه میکند.

جلو می روم و سلام میکنم.

بدون اینکه یکه بخورد، از جایش بلند میشود و با نگاه مهربان و گیرا و طنین پخته آرامش می گوید : سلام

صدایش شبیه صدای ناصر طهماسب است.( دوبلور)

همین یک کلمه اش پر از صمیمت و معناست، پشت بندش از آن سه نقطه هایی دارد که اندازه یک صفحه کم کم حرف برای گفتن دارد.

آنهم حرفهایی که توی عسل و محبت غلطانده اند.

دعوتم میکند تا روی صندلی که عوامل پشت صحنه تخیل برای جلوس من در نظر گرفته اند بنشینم.

ذوق زده به افقی که نگاه میکند چشم میدوزم، آسمان آبی بی انتها .

به سویش بر می گردم، تمام وجودش نگاه است، تا به حال این حجم از آمیختگی به مشاهده را در کسی به یاد ندارم، انگار جزئی از آسمان بود.

به آرامی می گویم: گویا مزاحم خلوتتان شدم، شاید بهتر است بروم وقتی دیگر بیایم.

با لبخند رویش را به سمتم کرد و گفت : نه، قصد بی احترامی نداشتم دخترم، من همیشه شیفته این همه زیبایی هستم و گاه عنان اختیار از کف میرود.

راستی از دنیایتان چه خبر؟

نیم لبخندی که بر لب داشتم، روی لبهایم می ماسد، بغ میکنم، می گویم: خبرهای خوبی ندارم.

آدمهای بدی شده ایم.

دلمان برای هم نمی سوزد.

اشک می ریزیم، فریاد می زنیم.

داغداریم…

دوست داریم هر چه خوشی و نعمت است مال خودمان باشد و پشیزی از آن  به همنوعانمان نرسد.

بغض نمی گذارد بیش از این حرف بزنم.

فکر می کردم وقتی ببینمش من سوال بپرسم و او جواب دهد، اما با این سوال غافلگیر و محزون شدم.

بدون اینکه پلک بزند با مهربانی به عمق مردمکم چشم می دوزد و می گوید:

ما آدمها ایرادمان این است که جایی که باید دنیا را ببینیم، خود را مبینیم و جایی که باید چشم از خود برنداریم، حواسمان پرت دنیا میشود.

در همین لحظه سرش را پایین انداخت و به زمین چشم دوخت.

نگاهش را دنبال کردم، مورچه ای در حال عبور بود، به آرامی پایش را عقب کشید تا مورچه فضای بیشتری برای رفتن داشته باشد.

یاد میازار موری که دانه کش است افتادم، البته این مور دانه ای نداشت.

با این فکر درون ذهنم، لبخند ملیحی روی چهره سهراب نشست، بدون اینکه سرش را بلند کند، آرام و بی صدا خندید.

یادم آمد که آنها اینجا هر چه از دل میگذرد،می دانند.

لبکی به دندان گزیدم.

سهراب در حالیکه همچنان نگاهش در تعقیب مورچه بود گفت : دلم ترک بر می دارد، وقتی میبینم این همه زیبایی را کسی نمیبیند، هوش از سرش نمی پرد.

این آسمان آبی را ببین.

یا همین زمین مهربان زیر پایمان را

یا مورچه ای که در این قد و قواره اش در حال زندگی است.

نمی فهمم چگونه میتوانیم در دنیایی که گل سرخ در آن نفس میکشد، دلی پر از کینه داشته باشیم.

نمی دانم چگونه میتوان صدای بلبلی را شنید و عاشق نشد؟

برایم قابل درک نیست که در دنیایی که آب اینچنین زلال و زیبا جاری است، چرا روح و احساسمان جاری نیست.

دلم می گیرد وقتی میبینم درختی را آزار میدهند، حیوانی را می رنجانند.

گلی را برای عیشی کوچک سر میبرند.

و انسانیت را قدرت ستمگری معنا میکنند.

می دانی من میتوانم ساعتها در تلالو آب یک رود غرق شوم.

بنشینم روی بال یک کفتر و همراه با او آسمان را زیر پا بگذارم.

به درون سبزینه های کنار رور بخزم و به داستانهای زیبایی که باد به گوششان گفته خود را مهمان کنم.

آه می دانی به چه فکر میکنم؟

در حالی که محو تماشای خودش و حرفهایش هستم می گویم: نه.

می گوید: به اینکه اگر شعر و نقاشی نبود، تاب آن همه عشق و شیدایی را نمی آوردم.

دنیا را هنر سرپا نگه داشته، آدمها را هم، اما خیلی ها بی هیچ هنری و یا حتی دلدادگی به هنر، فقط ادعای زنده بودن دارند.

ادعایی دروغین که کمترین نشانه اش چشمان بی فروغی است که هیچ نشانی از وجد در آن نیست.

با حرفهایش این فکر بیشتر در وجودم قوت گرفت که چرا برخی انسانها با روحی والا ترجیحشان تجرد و خلوتی همیشگی با خود است.

به گمانم آنها زندگی عاشقانه پر شکوهی قبل از این بازی و حضور در زندگی تجربه کرده اند و حالا عشقی بزرگتر باید جای آنرا بگیرد، عشق به این همه زیبایی، عشق به درون، عشق به روح، عشق به خدا.

کمی جدی می شود و می گوید :

شعرهایم را بخوان، همه را

تکه هایی از لحظاتی است که از زمین و زمان، از سهراب، از خاکی بودنم بریده ام…

وقتی همه شعرهایم را خواندی باز به دیدنم بیا تا  بیشتر حرف بزنیم و یا اینبار بیشتر در کنار هم سکوت کنیم و در جذبه یک گل سرخ شناور باشیم.

باورم نمیشد من حتی یک سوال هم از او نپرسیدم و گفتگویمان کوتاهتر از چیزی بود که حتی تصورش را میکردم، میخواستم از شعرهایش بیشتر برایم بگوید.

بگوید چگونه چنین در مشاهداتش ذوب میشود؟

چگونه این همه احساس زیبا درونش شکفته بود؟

چگونه کودک درونش را به زیبایی تمام زندگی کرده بود …

که گفت :

صدا كن مرا.
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن ميرويد.

اشک در چشمانم نشست،زبانم قفل شد، نتوانستم چیزی بگویم.

نمی خواستم بیش از این خلوتش را با همهمه ام مرتعش کنم.

سری به احترام و دستی به  خداحافظی تکان دادم و تصویرش محو شد .

اما  من دوباره بر می گردم.

باید همه شعرهایش را بخوانم و این بار با قلبی مالامال از احساس بر گردم.

کسی چه میداند شاید این بار بدون اینکه حرفی بزنیم، کلی با هم اختلاط کردیم!

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

12 پاسخ

  1. زهرا جان این نشست با سهراب هم با صدای دلنشینت جادویی بود. ممنونم ازت برای اینکه اینقدر با احساس می‌نویسی

  2. زهرا باورت میشه انقدر قشنگ می‌نویسی که من همیشه از روی نوشته‌هات رونویسی می‌کنم؟
    تا به حال این حجم از امیختگی به مشاهده را در کسی به یاد ندارم. برکانا👏👏👏👏.
    بیا من دییرم شاعرم می‌گن چوخ دانیشما تنبلی. منم مثل سهراب همیشه خیره به رو به رو هستم😂
    آغااااا باخ. اونم مورچه دوست داشت.
    می‌گم که زهرالی قدر منو بیشتر بدون بالام. منو کادویی هستم از سمت سهراب😆

    1. رونویسی رو که میگی البته شکسته نفسیت درش موج می‌زنه🥰
      باید از نوشته های بالی یاغلی تو رونویسی کرد، که من تنبلم، اما میخوام شروع کنم به رونویسی به طور جدی و دقیق که آقای کلانتری هم هی میگه، و چخوف رو که از نوشته های تولستوی رونویسی میکرد رو مثال میزنه.
      فکر کنم یکی از دلایل عالی بودن روز افزون تو همین رونویسی هاست که تو جدی دنبالش میکنی و از متن غرا تا یه متن ساده از زیر قلم فیزیکی و روحیت ردش میکنی و میشه جرقه هایی برای نوشتنهای درخشان بعدی.
      بلی سن منیم شاعر ادیب یولداشیمسان❤️
      این علاقه به مورچه ها صبالی یه جورایی در همه اهل قلمین و هنرین هست، من و خواهر کوچیکم هم تو دهمون، هر روز می رفتیم توی کرت خونه و با حضور غیاب مورچه ها شروع می کردیم و به مناسبات پیچیده جنگ و خونریزی یا امدادهای انسانی ختمش میکردیم.

  3. سلام زهرا جان.تو زیبا فکر می‌کنی، زیبا می‌نویسی و زیبا می‌خوانی. چقدر خوشحالم از آشنایی با تو دوست نازنینم. من صدای زیبایت را شنیدم پروفایلت را ندیدم اما می‌توانم تصویر قشنگت را در خیالم ترسیم کنم. من متن کوتاهی به یاد دختران سرزمینم نوشته بودم و به صورت کلیپ در اینستاگرام گذاشته بودم. اگر فرصت کردی گوش بده. موفق باشی https://maryamnikoumanesh.ir/4039

    1. ممنونم مریم جان
      منم برای این آشنایی خیلی خوشحالم عزیزم
      دم آقای کلانتری گرم برای این آشنایی
      و دم شما هم گرم که زنگ این خونه رو زدی😁🥰
      پیام پر مهرت انرژی خوبی بهم داد
      دیدم و شنیدم و لذت بردم👏❤️
      موفق باشی دوست خوبم

    1. سلام خانم خلیقی عزیز
      دوست مدرسه نویسندگی
      خیلی خوش اومدین
      و با چه نظر پر انرژی هم اومدین
      ممنونم، زنده باشین، براتون آرزوی بهترینها رو دارم عزیزجان

  4. سلام زهرا جان چقدر زیبا نوشتی و چه خوش و دلی خواندی. اشکم را درآوردی دختر…
    چه گفتگوی دلنشینی با شاعر ظریف‌بین‌ داشتی. و از نامردمی‌ها گفتی!
    این که آدم‌ها خیلی وقت‌ها ناشیانه عمل می‌کنند.
    واقعن لذت بردم دختر عزیز و خوش ذوقم!

    1. سلام مهتاب بانوی عزیز و مهربانم❤️
      پیام پر مهر شما هم اشک منو درآورد
      خدا رو شکر که دوست داشتین
      ممنون برای حس ناب زیبایی که بهم هدیه کردین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *