به این فکر میکنم که چه بنویسم.
در حالیکه گوشه لب به دندان تامل گرفته و به گوشه چپ اتاق نگاه چپی می اندازم، صدای نُچنُچی به گوشم میرسد؛
من ملامتگر است که خوشبختانه خیلی وقت بود صدایش را نشنیده بودم، کمی صورتش گرد و قلمبه شده، احتمالن از بس بیکار شده همش میخورد و میخوابد.
با چهره ای ترشیده و حق به جانب و با نُچنُچ های به فاصله 1 دهم ثانیه، سرش را مدام تکان میدهد تا توجهم به سویش جلب شود:
میبینم که باز هم دنبال حرف برای نوشتن میگردی.
حالا یک تصمیم خوب هم که گرفتی چرا زود به فنایش دادی، دوباره برو و از روی تقویم مثل بچه آدم بنویس.
کم صدای مرا در آور، گفتم دیگر سر به راه شدی و پایم را روی پایم میاندازم میروم سراغ پرونده های قبلی، راستی داشتم خاطرات مدرسه ات را مرور میکردم، نکات تربیتی و اخلاقی زیادی داری که باید یک روز بنشینم همه را سرت آوار کنم.
وای خدای من، چقدر سرم شلوغ است، راستی تخمه هایمان تمام شده، با این مریضیت هم صفحه نمایشگر ذهنت برفکی شده، با سرفههای گاه و بیگاهت فقط در حال تماشای نویز هستیم تا تصویر، زودتر خوب شو که رزولویشتن تصویرها بهتر شود، کم از خودت میکشیم باید مشکلات فنیت را هم تحمل کنیم.
اه.
انگار نه انگار که صدایش را میشنوم، میبیند همچنان در حال نوشتنم و اندک وقعی به سرزنشهایش نمیگذارم، راهش را میکشد و میرود.
خودم میمانم و خودم، خبری از منهای دیگر نیست، احتمالن هر کدام به گوشه ای از ذهنم خزیده و در حال استراحتند.
پژواک پلک زدنهایم، درون حفرههای جمجمه ام میپیچد و صدایی شبیه به یورتمه رفتن طنازانه یک اسب به گوش میرسد.
چشمانم برقی میزند، از آن ستاره های صدادار چشمان کارکترهای مورددار کارتون پسر شجاع؛ کمکم از این حسِتعلیقِ پیدا کردن موضوع هر روزه، به طور موذیانهای خوشم میاید.
اینطوری نمیگذارم ذهنم دستم را بخواند و یا دستم ذهنم را بخواند، هر دو را در تعلیق قرار می دهم. میگذارم برایم ایده از آسمان ببارد.
به نظرم ایدهها توی فضا در حال پشتک وارو زدنند، اما ذهن ساکتی لازم است تا قلاب شکارش یکی از ایده های توپلمپل دندان گیر را صید کند.
خب انگار قلاب دارد تکان میخورد، بله گرفتمش!
«جور دیگر بنویس »
عجب ایده ای!
خب شروع میکنم،
هوا سرد است که می شود نوشت :
هوا پالتویش را نپوشیده، میلرزد.
هوا در حال سرفه کردن است.
باز هوا سردیش کرده.
کسی پنجره اتاق هوا را باز گذاشته.
هوا در حال خوردن بستنی است.
هوا یادش رفته دگمه پالتویش را ببندد.
هوا یادش رفته کلاهش را روی سرش بکشد.
فرشته ها یادشان رفته خورشید را روشن کنند.
روغن چراغ خورشید ته کشیده.
هوا از زندگی دلسرد شده.
هوا خونسردتر شده.
هوا یک لیوان آب تگری خورده.
هوا سرما خورده.
فرشته ها کولرهایشان را روشن کردهاند.
فرشته ها یادشان رفته در یخچالشان را ببندند.
آسمان دیگر دلش برای زمین گرم نمیشود.
آسمان تنبانش دو تا شده.
آسمان دارد برای زمین دیگری دلبری میکند.
آسمان خورشید را روی زمین دیگری گرفته.
آسمان دارد زمین را می چزاند.
کسی درجه هوا را دستکاری کرده.
فرشته نابلدی پشت سیستم کائنات نشسته.
کسی پایش رفته روی سیم سیستم جوی.
کسی خورشید را از برق کشیده.
و …
4 پاسخ
درود به شما با این حجم خلاقیتتون. طنز نویسی استعداد ذاتی شماست. واقعن از مطالب لذت میبرم.
ممنونم از انرژی مثبتی که بهم دادید.
بازخوردهای خوبتون واقعن ارزشمنده
موفق باشید نویسنده هنرمند جوان و خلاق
جالب بود زهرا جان پرتوان باشی.
هوا حسودی اش شده.
هوا از حسودی یخ کرده. قبل تر ها انش می گرفت اما اینبار از حسودی یخ کرده. هوای حسود یخ کرده خودش را به زور زیر پتوی زهرا باجی چپانده و محکم بغلش کرده که خدایی نکرده در نرود. هوای حسود یخ کرده چشم ندارد جماعتی از نوشته های زهرا باجی کیفور شوند برای همین حسودی کرده. انشالله که دلش بسوزد و باران از چشم هایش جاری شود که دستش را رها کند برای پاک کردن چشم سوخته و زهرا باجی در بهار گل نوشته هایش را به این مزرعه زیبا بپاشد.
ای جانمممم
چقدر چسبید
ساغول لیلون باجی
ساغول