نگاهی به غزل اول دیوان حافظ
قبلن گفته بودم که چگونه دیوان حافظ در انزوایی غمانگیز میان کتابهای قطور کتابخانه هر روز برای اینکه بَرَش دارم بال بال میزد.
مدتی می شد که باز سراغش نرفته بودم و روی میزم کز کرده با اخم نگاهم میکرد تا اینکه دوستی به محفل حافظ خوانی با استادی فرهیخته دعوتم کرد و باز هم دست طلب سوی دیوان دراز و دلی شاد شد.
نکتهای که در ارتباط با غزل های حافظ بوده و هست این است که در اغلب موارد حافظ از شاخهای به شاخهای دیگر می پرد، از موضوعی شروع میکند در میانه به موضوعی دیگر و در انتها باز هم نکته ای جدید و شاید بی ارتباط با ابیات دیگر.
با خود فکر میکنم که چرا و البته هنوز هم به جواب در خوری نرسیده ام.
مثلن جایی از غم میگوید.
بعد پشت بندش یک نکته تامل برانگیز طرح میکند و در ادامه دست تحسین روی شانه خود میزند.
اما به هر رو غزلیات حافظ چه از نظر مفهوم و چه چینش زیبا و شکیل کلمات انسان را شیفته درک و خوانش می کند، از این رو تصمیم گرفتهام به فراخور حال و مجال نگاهی کوتاه به غزلیات حافظ داشته باشم آن هم با تعبیر و تأمل مختص خود که میتواند درست یا نادرست باشد، مهم این است که در مسیر تامل قدمی برداشته باشم و از این چیدمان زیبای حافظ زبده گو بهره مند شوم:
غزل اول دیوان حافظ
این بیت، تصویر میخانهای را در ذهن متبادر میکند با حافظی افسرده حال که شکست عشقی خورده و به ساقی میگوید که ظرف باده را بچرخاند و به دست او رساند تا دمی از غم عشقی که شیرین می نمود و سهل اما به تلخی و مشکل گرایید کم کند.
در این بیت گویی در خیالش باز جلوه عشق و زیبایی زنده میشود و میگوید که به جز عاشقی او را چارهای نبود.
در این بیت از سرنوشت و گذران زندگی می گوید که خوشیش دوامی ندارد و این عشق را روزی پایانی است ( با مرگ و جدایی)
در اینجا ترکیب دو متضاد بیان میشود که اگر پیر و مرشدی داری باید بی چون و چرا حرفش را بپذیری حتی اگر باورهایت را به تزلزل درآورد و می توان گفت تلمیحی به داستان حضرت خضر و موسی است که حضرت خضر به موسی گفت که از من علت کارهایم را نپرس و آنچه میگویم انجام بده.
در این بیت باز هم گریزی به پریشان حالی خود و بی خبری آنهایی که از عشق بیبهرهاند، میزند.
در این قسمت از غزل به یک نتیجه می رسد، همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر و عیان بودن این نکته درست مانند درک این موضوع است که زمانیکه رازی دهان به دهان بازگو شد دیگر راز نیست و برملاست.
و در نهایت حافظ با پندی به خود به داستان پایان میدهد که اگر طالب حضور و مانایی هستی و نه زوال، نباید از او که میتواند خدا یا عشق باشد غافل باشی و او را از یاد ببری، پس دنیا و تعلقاتش را رها کن و فقط به یاد او باش.
در انتهای تفسیر این غزل، کنجکاو شدم تا نظر بزرگان را درباره حافظ دقیق تر جویا شوم که کتاب احمد کسروی توجهم را جلب کرد.
احمد کسروی در کتابش از حافظ به عنوان شاعری یاد کرده که چند کلمه به عنوان قافیه انتخاب می کرد و بعد به فراخور همان قافیه ها ابیاتی اغلب بدون پیوستگی معنایی ساخته .
کسروی حافظ را فرد بی کاره ای می داند که با تغییر احوالاتش گاه به سوی مومنان، گاه به سوی خراباتیان و … متمایل گشته و در بیشتر اشعار به دعوت مردم به عاطل و باطل بودن، پرداخته و حتی تعریف متفکران غرب از او را به این موضوع نسبت داده که همواره غربیان دوست داشتند که شرقیان از فکر به آینده و پیشرفت محروم باشند و روزگار را به بیهودگی سپری کنند و از این رو شاعری چون حافظ ابزار مناسبی جهت این هدف بود و از همین رو او را به گزافه بزرگ و نامور کردهاند.
اما من با اتکا به تشخیص خود که میتواند درست یا نادرست باشد نه با احمد کسروی موافقم و نه با بزرگان دیگر که حافظ را شاعری عارف پنداشته اند که دغدغه اش در همه حال خدا بوده.
در واقع حافظ با اشراف به شعر و بار معنایی کلمات و نیز دانشی که در خصوص قرآن و نجوم و سایر علوم داشته در اغلب موارد با بیانی رند و هوشمندانه، امکان تراوش فکر و تفسیر معانی مختلف برای شنونده فراهم آورده که این در نوع خود بی نظیر است و هنری والا.
در حقیقت این گفته آقای محمدرضا کاکائی گرامی که حافظ پژوهند و عمری به مطالعه زندگی و اشعار حافظ پرداختهاند را خوشتر و درستتر میدانم که حافظ ادیب هوشمندی بوده که احوال و احساسات و وقایع زمان خود را رندانه به شعر آغشته است.
آخرین دیدگاهها