حسرت

چهره مصممی دارد.

برای هر صحبتی یا شعری در آستین دارد یا جمله‌ای فلسفی که گاه خودش ساخته است.

از هم‌کلامیش در پیاده‌روی‌های صبحگاهی مشعوف می شوم.

امروز گفتم به به از این معلومات و تفکرات،
راستی تحصیلات شما چیست؟

با لبخند تلخی گفت:
تحصیلاتم ابتداییه دخترم.

باورم نشد، گفتم:واقعن؟
با توجه به سنتان و امکان کم گذشته برای تحصیل، حدس می‌زدم کمِ‌‌کم دیپلمه باشید.

گفت: نه داستان درس خواندن من خیلی تلخ است.

۸ ساله بودم که پدرم دستم را گرفت و برد مدرسه تا ثبت‌نامم کند.
خواستند یکسال دیرتر بروم تا مراقب بچه‌های کوچکتر باشم.

وقتی مدیر مدرسه شناسنامه‌ام را دید، عینکش را داد بالا و نگاهی به بر و بالای من کرد و گفت
نه نمی‌شود.
حاجی، دخترت 10 ساله است!

پدر و مادرم یادشان رفته بود که شناسنامه خواهر بزرگترم که عمری به دنیا نداشت را برایم گرفته‌اند و حالا من ۸ ساله، روی کاغذ ۱۰ ساله هستم.

پدرم آه از نهادش برخاست و گفت: شناسنامه مال خواهر بزرگش است که از دنیا رفته.

مدیر گفت: به هر حال شناسنامه حالا به نام این دختر خانم است و نشان می‌دهد که او ۱۰ ساله است و طبق قانون نمی‌توانیم برای کلاس اول ثبت نامش کنیم.
متاسفم.

به اینجا که رسید، با غم بزرگی گفت:
نمی‌دانی چقدر پا به زمین کوبیدم و جیغ کشیدم و گریه کردم که تو را به خدا بگذارید بیایم مدرسه.

مدیر فقط سر تأسف تکان داد و گفت: شرمنده این قانون است.

پدرم یکی از ریش‌سفیدان را با خود برد که شاید حرفش به کرسی بنشیند و مدیر قبول کند تا من هم مثل بچه های دیگر بنشیم کلاس درس، اما موثر نشد و مدیر گفت: تنها راهش این است که شنماسنامه جدید بگیرید.

پدرم مرد عامی بود و درس نخوانده و راه و چاه این قسم موضوعات را نمی‌دانست.

روزی سر صحبت با یکی از بزرگان فامیل باز شد و پدرم که در تلاش حل مشکل بود، داستان را تعریف کرد و آن بزرگ که امروز هم لعنتش می‌کنم گفت: حاجی این کارها بَلَدی می‌خواهد به این راحتی‌ها که نیست، چه کار داری؟
دختر است دیگر حالا درس هم نخواند نخواند، آسمان که به زمین نمی‌آید و از آنروز دیگر پدر پی ماجرا را نگرفت.

بغض توی صدایش پیچید، پشت لبخند تلخش، دردی که از قلبش می‌جوشید را حس کردم.

گفت: بعد از مدتی نهضت به دهمان آمد و من پیش زنهای بزرگ و سن و سال دار می‌نشستم به خواندن درس و تازه زرنگ کلاس بودم.
بیشتر از ۵ کلاس نشد که ادامه بدهم.
و بعد هم که دیگر ازدواج و بچه‌ها…

اما همیشه با خودم می‌گفتم: اگر خودم درس نخواندم بچه‌هایم را تشویق می‌کنم تا هر جا که می‌توانند و دوست دارند ادامه تحصيل بدهند و برای خودشان کسی شوند.

گفت و گفت تا اینکه داستان رسید به دو دختر با کمالات و پسر نخبه‌اش، پسری که سر کلاس همیشه سوالاتی می‌پرسید که معلم از جواب دادن به آنها عاجز می‌شد و می‌گفت پسرم جای تو این ور آب نیست آن ور آبهاست.

با رتبه ۱۰۴ مهندسی برق- قدرت قبول شد و حالا هم در ساخت ابزار آلات هوشمند فعال و موفق است.

ته جمله با این کلام آرامش بخشش تمام شد که:

من به خدا ایمان دارم و جز او هیچ قدرتی را قدرت نمی‌دانم.
خدا حسرت به دل مانده‌ام را این طور در فرزندانم به گل نشاند و با دیدن آنها از صمیم قلب شاد می‌شوم و خدا را شکر می‌کنم.

۲۹ مرداد هزار و چهارصد و دو
✍️نی‌نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

4 پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *