لی1

نه خیر از رو نمی‌رود.
شیطان می‌گوید، یک پرش ارتفاع برایش بیایم، هر چه آب است بپاشد روی سر و صورت و کاغذهای کثیفش تا بداند که …

خوب است مدام از هر سوراخ سمبه‌ای دارد پیام میاید که ای آدمیزاد، آدم باش
حواست به بدنت باشد.
آب بخور.
مگر به گوشش فرو می‌رود.

می‌شود از همین حالا صورت چروکیده، لبهای خشک و زمانهای طولانی توقف در تالار اندیشه و سردردهای طولانی و ذق ذق زانو و بدعنقی در حد یک هیولا و سایر مرضهای لاعلاج را در وجانتش دید.

هیییی، جوانی کجایی که یادت بخیر.
روزهای اول چه با ملاحت و ملاطفت مرا در آغوش دستانش می‌گرفت.
اما حالا چه، یک نموره غیرت توی وجودش پیدا نمی‌شوو.
آغوشش به روی هر اجنبی گشوده است و …

خیلی سخت است هر روز شاهد خیانت و بی‌وفایی باشی که در حقت می‌کنند.

همین دیروز خواست با شربت لبی تر کند که یک لب پریده‌ی بی‌چشم و روی بدقواره را کرد توی چشمم.
خدای من.
کاش به روزی برگردیم که برای اولین بار مرا دید و
عاشقم شد.
برایش اف داشت دیگری را به آغوش کشد.
باید می‌دانستم که همه‌اش هوس بود، این من بودم که عاشقش بودم نه او.
هوسی که تا نو و دلبرانه‌ای می‌خواهدت و بعد دیگر هیچ فرقی نمی‌کند که تو باشی یا لیوان لب‌پرِ رنگ پریده‌ی هرزه‌ی بی قواره همیشه کنار پارچ.

تف به این روزگار بی‌وفا تف.
😁

۲۸ مهر هزار و چهارصد و دو
✍️ نی‌نوا

تمرین نویسندگی از زبان اشیا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *