روز گندِ زیبا

روز گَندِ زیبا

دختری که کنارش ایستاده بود با صدایی لرزان جیغ خفه‌ای کشید.

پیرمردی روی نیمکت افتاده بود.

بابا بابا

پیرمرد بی‌جان افتاده بود و حرکتی نمی‌کرد.

به سمتشان دویدیم.
دختر با جیغ و گریه پدرش را صدا می‌زد و تکان می‌داد، اما پیرمرد واکنشی نشان نمی‌داد.

در همین حین مرد جوانی به سرعت خود را به پیرمرد رساند.
روی زمین خواباندش و شروع کرد به احیا.

دستانش را در هم قفل کرد و روی قفسه سینه پیرمرد گذاشت و شروع کرد به ماساژ قلبی
و بعد هم تنفس.
چندبار این کار را تکرار کرد
همگی نگران و مضطرب نگاهش می‌کردیم.
دختر فقط گریه می‌کرد.
بعضی دعا می‌کردند و بعضی هم آهسته می‌گفتند دیگر تمام کرده.
اما پس از دقایقی، پیرمرد تکانی خورد و بعد هم چند تا سرفه کرد.
همگی هیجان زده سوت و هورا کشیدیم.

دختر پدرش را بغل کرد و بوسید.
بعد به طرف مرد آمد و را در آغوش گرفت و به پهنای صورت اشکِ شادی ریخت.
هیچ‌وقت به اندازه‌ی حالا احساس شرمندگی و پوچی نکرده بودم.
دو ماه پیش کلاس امداد و نجات توی اداره گذاشته بودند و من سر کلاس همین احیا فقط داشتم گوشی بازی می‌کردم و وقت می‌گذراندم.


در حالی‌که کلافگی کارهای انباشته و گیر سه پیچ مدیر تازه به دوران رسیده، کاملن مغزم را تیلیت کرده بود سیما زنگ زد:
محسن امروز یکم زودتر بیا که حتمن بریم عیادت مامان.

شبیه آخرین تیر بود.

  • سیما من اینجا غرقم، تو میگی زودتر بیا،
    من تازه اضافه کارم باید بمونم.
  • کار واجبه یا مامان؟
  • معلومه که مامان، اما مگه کار دست خودمه.
    با آبجیات برو. من اینجا گیرم.
  • واقعن که محسن.
  • تو رو خدا سیما شروع نکن که به اندازه کافی اعصابم خرده.
    کاری نداری خداحافظ.

می‌دانستم که موقع برگشت به خانه، سیما آماده شلیک است، اما چاره چه بود، توی بد مخمصه‌ای افتاده بودم.
چند تا گزارش مفصل مزخرف را باید آماده می‌کردم و می‌دادم دست مدیرِ خودشیفته که فردا صبح در جلسه هیئت مدیره به رخ بکشد.

عصر با سردرد و کوفتگی زیاد خود را به خانه انداختم، سیما کارد می‌زدی خونش در نمی‌آمد.
محل نمی‌گذاشت، حال و حوصله ناز‌ خریدن نداشتم.
بدون اینکه حرفی بزنم، رفتم توی اتاق دراز کشیدم.
سیما شروع کرد به توپ و تشر…

می‌دانستم که با سردرد و اعصاب داغانم، اگر جوابش را بدهم، دعوا و علم شنگه خواهد شد،
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم تا آرام شوی، برمی‌گردم و زدم بیرون.

این را خدابیامرز پدرم یاد داده بود که هروقت دیدی قرار است توی خانه دعوا راه بیفتد بزن بیرون کله‌ات کمی باد بخورد.

جلوی خانه‌مان پارک کوچکی بود رفتم و روی نیمکتی نشستم، توی پریشانی افکارم غرق بودم که صدای جیغی شنیدم…
پیرمردی روی نیمکت افتاده بود و دختری کنارش جیغ می‌زد و گریه می‌کرد.
به سرعت به طرفش دویدم، نبضش را گرفتم، نمی‌زد.
ایست قلبی کرده بود،
یکبار توی یک ویدیو احیا را دیده بودم و از اینکه همین چند تا کار ساده می‌تواند جان کسی را از مرگ نجات دهد، شگفت زده خوب یادش گرفته بودم.

پیرمرد را روی زمین خواباندم و …
بعد از چند بار ماساژ و تنفس دهان به دهان، در حالی که دیگر داشتم ناامید می‌شدم، پیرمرد تکانی خورد و نفس و ضربانش برگشت.

دخترش از شدت هیجان وخوشحالی، مرا به آغوش کشید.
من توانسته بودم پیرمرد را به زندگی برگردانم
جانش را نجات دهم.
در پوست خود نمی‌گنجیدم.
مردمی که توی پارک بودند، برایم سوت و هورا کشیدند و روی سرشان بلند کردند.

بعد از تشکرهای فراوان پر اشک دختر و همینطور بعد هم پدرش، به خانه برگشتم.

سردردم خوب شده بود، سیما هم توی آشپزخانه داشت شام درست می کرد.
پیشش نشستم و با ذوق و شوق ماجرا را برایش تعریف کردم، او هم به اندازه من خوشحال و هیجان زده شد.

بعد از مدتی به این فکر می‌کردم که اگر دل‌خوریهای امروز و توپ و تشر سیما و حرف خدابیامرز پدرم نبود، آیا پیرمرد به زندگی برمی‌گشت؟

آیا حالا، اینطور از ته دل با سیما می‌خندیدیم؟!

۱۹ فروردین ۱۴۰۳
✍️ نی‌نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *