خیاط مهربان
داستانک/ داستان کوتاه
مثل هر روز بعد از سلام و صبح بخیر به کسبه، افتان و خیزان با قد کوتاهش کرکره را به زحمت بالا داد و با بسم ا… وارد خیاطخانهی کوچکش شد.
نامش رحمت بود و این نام به آن صورت گرد و چشمان سبز مهربانش خیلی میامد.
پیرمرد پشت میزِ کار رفت و بعد از اینکه تکه پارچههای دیروزی را از روی میز برداشت، عینک را به چشمش زد و دفتر سفارشات و اندازهها را باز کرد.
از روی نوشتههای دفتر دو طاقه پارچهی سرمهای و زیتونی از قفسه برداشت و روی میز گذاشت و شروع کرد به بریدن.
مشغول کار بود که زن جوانی همراه با دختر نوجوانی در را باز کرد.
- سلام عمو رحمت
- سلام دخترم
- خداقوت
- سلامت باشی دخترم
زن جوان کیسه نایلونی که در دست داشت روی میز گذاشت و پیراهن دخترانه کوچک صورتی رنگی از تویش درآورد.
- اینو ببین عمو رحمت.
پیرمرد کارش با پارچه را رها کرد و پیراهن کوچک را در دست گرفت.
- پیراهن شیک و خوش دوختیه.
خب حالا چه خدمتی از من ساخته است دخترم؟
زن جوان با لبخند گفت:
یادتون نیومد؟!
و این بار سرهمی لی دخترانهی کوچکی را از توی کیسه نایلون درآورد و گفت اینو چطور؟
خیاط پیر مدتی به چهره زن جوان چشم دوخت و نگاهی به سرهمی که تور دوزی زیبایی داشت انداخت و بعد از وارسی گفت:
دخترم، من حسابی پیر شدم و چیزی یادم نمیاد.
زن جوان با ترحم گفت: عمو رحمت اینا رو شما دوختین!
خیاط پیر لباس هایی را که خودش دوخته بود نشناخت.
با حرف زن جوان، لباسها را دوباره به دست گرفت و اندیشه کنان گفت:
اینا باید مال خیلی وقت پیش باشه و چهقدر خوب که اینطور سالم و خوب نگهشون داشتی.
زن با لبخند گفت: عمو رحمت اینا مال بچگیامه.
با این حرف پیرمرد به سرعت سرش را بالا آورد و با تعجب به زن و بعد دخترش نگاه کرد.
نتوانست سرپا بایستد، روی صندلی نشست و گفت:
خدای من، صبر کن ببینم و بعد از کمی خاراندن سر و به افق خیره شدن گفت:
نکنه تو همون دخترکوچولوی شیطونی هستی که بذار ببینم…
و این بار باز هم توی فکر رفت.
زن گفت : بله همونم
همونی که چند روز ظلهتون کرد و شما با صبر و حوصله به حرفاش گوش دادین و …
پیرمرد ماتش برد.
گویی سوار بر ماشین زمان به دور دستها سفر کرد.
یاد آن روز افتاد:
سهیلای کوچک با آن موهای طلایی زیبایش روی همین میز نشسته و با شیرین زبانی کودکانه می گفت:
عموجون میخوام لباسام انقد خوسگل باسه که همه با انگست نسونم بدن. باسه؟!
اُردهای پی در پیش برای مدل لباس به یادش آمد…
سهیلا گفت:
عمو رحمت من این لباسامو خیلی دوست داشتم و حتی بعد اینکه برام کوچیک شدن از مامانم خواستم که نگهشون داره.
چون شما با مهربونی برام دوخته بودین.
مدتها گذشته بود و فراموششون کرده بودم تا اینکه تو گنجه قدیمی مامان پیداشون کردم و خاطرهی اون روزا برام زنده شد.
عمو رحمت دخترم از این لباسا خیلی خوشش اومده، میشه یه دست برا دخترم بدوزی؟!
پیرمرد با لبخند گفت:
هی دختر، کاش یکم زودتر پیداشون میکردی، اندازه این دخمل خوشگلمون میشد.
راستش حالا دیگه خیلی پیر شدم و کارای به این ظریفی خیلی وقته ندوختم.
سهیلا گفت:
عمو رحمت، من نمیدونم دیگه، یادتون باشه که من هنوز همون سهیلای سمج گذشتم، فقط یکم قدم بلندتر شده .
و با این حرف هر سهتایی زدند زیر خنده.
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
✍️ #نی_نوا
آخرین دیدگاهها