داستانک / داستان کوتاه / ادامه نویسی
مادر از این همه خرده گیری و بهانه جویی پدر خسته بود.
حتمن برای شما هم پیش آمده که پدر یا مادر گیرهای الکی بدهند و یک جورهایی در پی ناراحت کردن نامحسوس هم برآیند.
اما من کشف بزرگی کردم، آن اتفاق زمانی میفتد که یک جایی یک کدامشان یک گاف داده باشد یا ندانسته باعث ناراحتی یا حتی تحقیر طرف مقابل شود.
پدر من مرد سر به راه و لطیفی بود تا اینکه آنروز به مهمانی رفتیم.
یک دورهمی کوچک بود بین خاله، عمه، دایی و عموها، آخر پدر و مادر من با هم نسبت فامیلی دارند.
هم دخترخاله پسرخاله هستند و هم دختر عمو پسر عمو.
باری جمعمان جمع بود و وقت نهار شد،
همگی نشستیم دور تا دور میز و شروع کردیم به خوردن.
پدر وسط غذا در حالی که گرم تعریف از هوش و حافظهی تیز خود بود، نمک خواست و مادر با لبخند شیطنتآمیزی که فقط من دیدم فی الفور نمک را از کنار دست، زن دایی قاپید و گفت بیا.
پدر در حالی که نمکدان را میگرفت:
اصلن زمان دانشجویی، انقدر حافظم عالی بود که وقتی برگه رو مینوشتم استاد خیال میکرد کتاب رو باز کردم از روش نوشتم و …
- یادم ترا فراموش!
دهان نیمه بازِ غذا اندود پدر به یکباره متوقف شد.
یک ماه قبل پدر و مادر جناغ شکسته بودند و هر دو در صدد شکست دادن هم و اینجا وسط غذا، آن هم در مقابل دیدگان همه، میان افاضههای پدر از افتخارات حافظهاش، مادر رکب سختی زده بود.
شکست مفتضحانهای بود آن هم برای کسی که همیشه برنده جناغشکنی بود.
چهره پدر سرخ شد و غذا توی دهانش ماسید.
مادر قهقهه خنده سر داد و گفت: آخیش بالاخره برنده شدم.
همه از این رخداد به خنده افتادند و شروع کردند سر به سر پدر گذاشتن.
تنها کسی که نمیخندید پدر بود و من.
از آن لحظهی مهمانی تا دم رفتن دیگر پدر به جز صحبتهای عادی و تعارف، کلامی بر زبان نیاورد.
اما از آن طرف مادر گویی که قله کوهی بلند را فتح کرده باشد تا آخر مهمانی خنده از لبش دور نشد.
می دانستم دست کم طوفان کوچیک در خانه برپا خواهد شد.
مهمانی تمام شد و به خانه برگشتیم.
پدر در حالی که از عصبانیت چشمانش ریز شده بود حق به جانب روی مبل نشست و گفت:
خیلی نامردی، درست وسط حرفهای من باید نمک را دستم میدادی تا اونطور کِنِف بشم.
مادر در حالی که چیزی از کیفِ کوکش کم نشده بود گفت:
مگه میشه تو رو شکست داد، این یه ماه رو هم خیلی تلاش کردم تا حالا نسوختم.
باید این پولوتیک رو میزدم وگرنه هر آن میباختم.
پدر کمی آرام شد اما از آنروز به بعد دیگر مثل قبل سر به راه نشد.
سر هر کار حتی کوچک، از کارهای مادر بهانه می گرفت.
پدری که قبلن جز تکاندن سر به علامت تایید، کاری نمی کرد و کاری به جزئیات نداشت، حالا ذره بین به دست به کوچکترین موضوعات گیر میداد:
چرا غذا بی نمک شده؟
چرا این غذا رو گذاشتی؟
چرا این پیرهنو پوشیدی؟
و چراهای بسیار دیگر.
یک روز داشتم با مادر سبزی پاک میکردم که حرف از آن مهمانی کذایی شد.
گفتم: مامان ببخشیا اما نباید اون کار رو میکردی.
برنده شدن به قیمت ضایع شدن بابا، آخه ارزششو داشت؟!
بابا شد مضحکه یه جمعیت.
خب خودت میدونی که بالا آدم جدیه، باز اگه آدم شوخی بود با خنده و شوخی مسئله رو ماستمالی میکرد.
اما خب بابا خیلی بد شد.
دلم براش سوخت.
مادر در حالی که با بیخیالی سر ترهها را جدا میکرد گفت:
خوبه خوبه این قدر طرف باباتو نگیر، این همه وقت اون برنده میشد حالا یه بار رو دست خورده
تازشم غریبه که اونجا نبود، فک و فامیلای نزدیک بودن دیگه.
گفتم: هر کی، مردا دوست ندارن ضایع بشن…
مادر چیزی نگفت، اما از تغییر زاویه نگاهش فهمیدم حرفم باعث تفکر درونیش شده.
مدتی گذشت
یک روز مادر گفت:
می خوام یه دورهمی بگیریم، آبجی افسانه به خاطر دوری علی یکم افسرده شده.
علی پسرِ خاله افسانه، برای ادامه تحصیل به استرالیا رفته بود و به خاطر دوریش خاله افسانه ناراحت بود.
مادر به خاله، عمه، عمو و داییها زنگ زد و همه را برای نهار دعوت کرد.
اما در کمال ناباوری به پدر چیزی نگفت!
روز جمعه شد.
صبح مادر زودتر از همیشه بیدار شد و شروع کرد به درست کردن غذا.
پدر که قابلمه های بزرگ روی اجاق را دید تعجب کرد.
- خبریه؟
- آره مهمون داریم دیگه.
- مهمون؟
- آبجیا و داداشا رو دعوت کردم بیان. آبجی افسانه به خاطر علی یکم دمغه گفتم، حوصلش یکم باز بشه.
- پس چرا به من چیزی نگفتی؟
- مسالهی مهمی نیست که یه دورهمی سادهی خودمونی.
غریبه نداریم که.
پدر با ترشرویی گفت:
شاید من یه برنامه دیگه داشتم، نباید بهم میگفتی؟!
مادر همچنان خونسرد:
عب نداره خوش میگذره فرید…
پدر با غرولند مشغول تماشای تلویزیون شد، من هم به آشپزخانه رفتم تا به مادر کمک کنم.
دم ظهر مهمانها یک به یک آمدند.
نهار خوشمزه ای شده بود و همه حسابی از مادر تعریف کردند به جز پدر که از اول مهمانی کم حرف نشسته بود و به زور گه گاه خنده تصنعی به این و آن تحویل میداد.
بعد از نهار نشستیم به تخمه شکستن و از این در آن در حرف زدن که مادر گفت: فرید، شیر حموم چیکه میکنه؟
یه نگاه میندازی؟
پدر گفت:
اون که سالم بود، صبحی چیکه نمیکرد.
مادر گفت: نمیدونم الان رفتم دیدم داره چیکه میکنه، حالا یه نگاه بنداز شاید زود درستش کنی.
با این حرف پدر بلند شد رفت سمت حمام و مادر فی الفور رفت توی آشپزخانه و کیکی را که پشت ظرفها قایم کرده بود بیرون کشید و آورد گذاشت روی میز و رو به مهمانها که گویی از قبل هماهنگ کرده بود، آهسته گفت پاشید وقتی اومد با سوت و هورا غافلگیرش کنیم.
دقایقی نگذشته بود که پدر در حالی که وارد اتاق شد و میخواست بگوید نگاه کردم چیکه نمیکرد با سوت و هورای جمع حسابی غافلگیر شد.
تولد پدر دو روز دیگر بود اما مادر پیشدستی کرده و اینطوری خواسته بود خاطره تلخ آنروز را بشوید.
مهمانها هر کدام هدیهای به پدر دادند و مادر هم پیراهن آبی خوشرنگی به پدر هدیه داد و بعد رو به جمع گفت:
خوشحالم که همسر فرید شدم.
مردی که از نبوغ و ذکاوتش زندگی خوبی داریم و همیشه پشت و پناه من و دخترش بوده و من گاهی بهش حسودیم میشه و اونطوری یه وقت توی مهمونی ازش انتقام میگیرم.
با این حرف چشمان پدر خیس شد.
همه مهمانها کف زدند …
روز خیلی خوبی بود و جشن تولد به یادماندنی شد.
از آنروز بود که بابا دیگر هیچ وقت بهانه نگرفت و گیر بیخودی به هیچ چیز نداد.
2 پاسخ
داستان جالب بود زهرا جانم.
به مهر میخونین عزیز نازنین🥰