ماهیها در تلاطم دوایرِ حوض، به این سو آن سو میرفتند.
نگاهش به ماهی کوچک سفیدی افتاد که برای دور زدن بیش از دیگران عجله داشت، درست مثل او!
ماهی او را به خاطره دور اما زندهای فرو برد:
وقتی چشمانش باز شده بود و پشت لبش سبز. به روزعروسی پسر همسایه و دید زدن مجلسه زنانه از روی دیوار.
چهره آیدا با آن همه گذشت زمان هنوز به همان زیبایی و طراوت بود.
چشمان نافذ با لبهایی سرخ سرخ.
وقتی چشمش به او افتاد دیگر نتوانست چشم برگیرد.
آیدا با خانوادهاش همسایه چند خانه پایینتر بود که تازه از شهرستان به آنجا آمده بودند.
از دوستانش چندباری اسمش را توی شوخیهای پسرانه شنیده بود.
از آن شب دیگر فکری شد، آیدا از مقابل دیدگانش دور نمیشد.
در خیالاتش با او حرف میزد میخندید…
او سال آخر بود و آیدا دوم دبیرستان.
مدرسهاش را یاد گرفت، از مدرسه خودشان خیلی دور نبود.
گز کرده بود، به سرعت میامد، ۱۰ دقیقه راه بود.
وقتی مدرسه تعطیل میشد مثل موشک به طرف مدرسهی آیدا شلیک میشد.
چند باری ناکام شد، ندیدش، یکبار چند دقیقه مانده به زنگ، تیاتر درآورد که موال لازم است، از مدرسه جیم شد.
رفت روبروی در بزرگ مدرسهی دخترانه و به انتظار ایستاد.
دختران محصل با خنده و شوخی دسته دسته داشتند رد میشدند.
با دقت همه را از نظر گذارند.
بالاخره پیدایش شد.
روپوش سرمهای پوشیده بود.
از چشمان پرفروغ و چهره خندانش معلوم بود که دارد داستان جالبی برای دوستش تعریف میکند.
به دیوار تکیه داده وانمود میکرد که منتظر کسی است.
تا از کنارش رد شدند، آرام افتاد دنبالشان.
حواسش بود کسی متوجه تعقیبش نشود.
چشمش به تمام حرکات و سکنات آیدا بود.
مدتی بعد، دوست آیدا از او خداحافظی کرد و رفت .
خوشحال شد، فاصله را کم کرد.
افکار توی ذهنش می لولیدند.
نمیدانست چه کار کند اما مصمم بود هر طور شده سر حرف را باز کند.
حالا دیگر به محلهشان رسیده بودند و خانه آیدا سر کوچه بود و خانه آنها ته کوچه.
سرعتش را زیاد کرد.
به چند قدمیش رسید.
خواست سلام بدهد اما لب از لب خشکش باز نشد، ناکام نگاه آخر را به دختر دوخت.
اما داستان ادامه داشت.
از مدرسه جیم شدنهای آخر زنگ چندان نتوانست ادامه پیدا کند و معلم دیگر گول بامبولهایش را نمیخورد.
از مدرسه به سرعت برق به سمت دبیرستان دخترانه میدوید.
هر وقت دیر میکرد، همان مسیر کم را تاکسی میگرفت و در کوچه منتظر آمدنش میشد.
آیدا متوجه حضور و دید زدنهایش شده بود و گاه با شیطنتهای خاص، ریزلبخندی هم سویش حواله می کرد.
و همین لبخندها بالاخره آنروز مصمش کرد که پا جلو بگذارد…
آیدا مراقب بود که دوستش متوجه او نشود.
پیچ کوچه اول را که رد کردند نزدیک شد و در حالی که اعتماد به نفسش را از بند بند وجودش بیرون کشیده بود و قلبش به شدت میتپید، به آرامی اما جوری که آیدا بشنود گفت سلام.
آیدا نیم نگاهی انداخت و آرامتر از او گفت، سلام
با فاصله از کنار دیوار میرفت اما در یک خط بودند.
آیدا مضطربتر از او بود.
هر دو مراقب بودند کسی متوجهشان نشود.
وقتی رهگذری میگذشت، خم میشد بند کفشش را میبست و بعد دور شدنش دوباره به راه بر می گشت.
خوب هستید؟ آیدا خانوم.
خودش نفهمید چطور توانست نامش را بیلکنت ببرد.
آیدا موهایش را که کمی از مقنعه بیرون افتاده بود با انگشتان ظریفش تو داد و با شرم گفت: مرسی
بی هیچ مقدمهای در حالی که اعتماد به نفسش بیشتر از قبل شده بود آب دهانش را پایین داد و گفت :
شما خ. خ خییلی خوشگل هستین.
زبانش روی خ گرفت…
آیدا لب به دندان گزید و در حالی که صورتش گلگون شده بود گفت: مرسی
موتورهایی که گاه از سط کوچه رد میشدند، در حکم مزاحم بودند.
نمیدانست چه بگوید، کلمهها را گم کرده بود.
کم مانده بود به سر کوچه برسند که گفت: فردا یه نامه براتون مینویسم.
آیدا چیزی نگفت و قدمهایش را تندتر کرد و به طرف در خانه رفت.
درونش آتش دل انگیزی روشن شده بود.
چشمانش برق میزد و تمام وجودش چون قلبی میتپید، به این فکر میکرد که در نامه چه برای آیدا بنویسد. آیدایی که به او بی میل نبود…
عصر بود.
برای شام مهمان داشتند.
مادر لیست خرید را داد دستش و راه افتاد.
توی خودش نبود، به حرفهایی که میخواست توی نامه بنویسد فکر میکرد،
بی هوا گاه نیشش باز میشد…
سر به هوا و به سرعت پا به خیابان گذاشت که صدای جیغ ترمز اتومبیلی زمان را متوقف کرد…
تصادف وحشتناکی بود، همه به سوی جوان نقش زمین دویدند
چند ماه توی کما بود.
همه فکر می کردند رفتنی است اما ماند و …
دست و پا و چند دندهی قفسه سینهاش شکسته بود و به سرش ضربه خورده بود.
پزشکان میگفتند شانس آورده زنده مانده.
بالاخره از بیمارستان مرخص شد و به خانه بازگشت.
از هیچ چیز خبر نداشت،
نمیدانست که در نبودش، آیدا و خانوادهاش به شهر دیگر نقل مکان کردهاند و …
صدای شیرین بابا بابا، از خاطرات بیرون کشیدش.
به طرف صدا برگشت، آه پرسوزی کشید و در حالی که نگاهش پر از مهربانی بود گفت: جانم آیداجان.
بابا توپم افتاد تو آب میدی بهم؟
توپ پلاستیکی که روی آب در حال چرخیدن بود را گرفت و به دست دخترک داد.
به چشمان آیدایش چشم دوخت و صورتش را بوسید.
همچنان که ماهی سفید در حال شنا بود غرق آخرین دیدارش با آیدا بود و نامهای که هیچوقت نوشته نشد.
#نی_نوا
۱۳ مهر ۱۴۰۳
آخرین دیدگاهها