هیچکس از تازه واردِ چشم آبی خوشش نمیآمد،
دماغ پَخی داشت و ابروهای پرپشتِ گره کرده.
در کنار چهرهی زمختش، هیکل نامتناسبی هم داشت، شانههایش مانند مترسک بود.
قد متوسطی داشت اما آن سرشانههای بزرگ بیشتر مربع نشانش میدادند.
تازه به محل آمده بود، زن و دو پسر کوچک داشت.
هر چقدر خودش بیریخت و بدقواره بود پسرانش زیبا و تو دل برو بودند، نامش را مردم به تمسخر، آقای مشکلدارِ مشکلی نیست، گذاشته بودند.
آخر این جمله، تکهکلامش بود.
یک روز سر صبحی نان نداشتیم و رفتم نانوایی.
غُلغله بود، ایستادم به صف.
مرد توصیفی، چند دقیقه بعد رسید و پشت سرم ایستاد.
از شاطر بدم میآمد.
علی رغم چهره موقرش به نظرم دوز خُبث باطن بالایی داشت؛ این را از نانهای بینوبتی که دمبه دم به رفیق و آشنا و صاحب منصب میداد، فهمیدم.
یکی دو باری وقتی نوبتم بود، سه چهار نفر از رفقایش را راهی کرد و وقتی شاخ شده، اعتراض کردم، با جدیت گفت: ناراحت شدی؟
گفتم: بله، آخه نوبت من بود.
به حالت استهزا گفت:
اینکه ناراحتی نداره، برو یه نونوایی دیگه. همینی که هست.
و از آن روز ازش بدم آمد اما چارهای نبود، چون نزدیکترین نانوایی به خانهمان آنجا بود و نانواییهای دیگر خیلی دور بودند.
آن روز هم، وسط نوبت دیگران، باز چموشی کرده، بعضی را با لبخند و زیر سیبیلی و بعضی را با اخم و تخم، اقناع میکرد و دوستان و آشنایانش را راهی.
نوبتم شد کارتم را انداختم.
وای نه! اعتبار کارتم تمام شده بود و پول نقد هم نداشتم، گفتم:
آقا شاطر ببخشید کارتم اعتبارش تموم شده میشه بیزحمت نونا رو ببرم پولشو بیارم؟
شاطر که با نگاهش میشد فهمید که به اندازه کافی از من بدش میآید، بهانه خوبی دستش افتاده، گفت:
“حواستو جمع میکردی کارت معتبر میآوردی خب، برو پول نقد یا کارت دیگه بیار.”
گفتم:
“خونمون نزدیکه، زود میارم، یه ساعت توی صف بودم، ۱۰ دقیقهای پولتونو میارم.”
از من اصرار بود و از شاطر نامرد انکار.
داشتم به خودم و زمین و زمان لعنت میفرستادم که سایهای پشت سرم حس کردم.
- ” اجازه بدید، چند تا نون میخواین؟
با تعجب گفتم:” ۵ تا.” - “مشکلی نیست.” کارتش را کشید و حساب کرد.
رو به شاطر گفت:
“آقا حله، بیزحمت نوناشونو بدین برن.”
نانوا که انگار کیفش با این کار ناکوک شده باشد، سری به ناچار تکان داد و نانها را از تنور درآورد و روی توری انداخت و بعد رو به مرد گفت:
“آقا شما کارت کشیدی، پول نون خودتو یا نقدی بده یا یه کارت دیگه باید بکشی با اون کارت که کشیدی فقط یه نون میتونی بگیری، میدونی که سهمیه است. “
مرد، مردد دستی به جیبش انداخت و با لبخند آمیخته به تاسف گفت:
“متاسفانه پول تو جیب اون یکی شلوار مونده. خب، باشه یه دونه رو بده آقا شاطر، مشکلی نیست.”
از اتفاق افتاده به شدت شرمسار شدم.
بیرون نانوایی ایستادم تا مرد نانش را بگیرد و تعدادی از نانها را به او بدهم.
گفتم: “بفرمایین نونا را ببرید،
شما به خاطر من نتونستین نون بگیرین.”
با حرمت و احترام گفت:
” این چه حرفیه، مشکلی نیست.”
او در حال دور شدن بود و من همچنان غرق افکارم.
به این فکر میکردم که تا همین دیروز وقتی این مرد را در کوچه بازار میدیدم چقدر به خاطر ظاهرش فکر و خیالِ بد میکردم و حالا او با این کار، چقدر مرا شرمندهی خود کرد و این درس را داد که ظاهر آدمها نمیتواند همیشه نشان از باطنشان داشته باشد.
از همان روز بود که تصمیم گرفتم به همه انسانها با هر ظاهر و چهرهای ارج بنهم و قضاوتشان نکنم.
فهرست
Toggleنی_نوا
۲۵ آذر ۱۴۰۳
کلمه_بازی
داستانک
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها