یک روح‌ِ زخمی!

یک روح‌ِ زخمی!

قلبش کرخت شده بود؛
کرخت!
آن قلب‌ِ حساس و مالامال از احساس.
گویی تمام وجودش به یکباره از حس زیبای زندگی که تا همین دیروز و آخرین دیدار در وجودش طغیان کرده بود، خالیِ خالی شده بود.

نگاه بی‌رمق و امیدش در افقی دوردست جا مانده بود؛ در آن لبخند شیرین و فروغ نگاه لبریزِ عشق.

کماکان، بد و بیراه و دلداری‌ اطرافیان ادامه داشت:
” گریه کن دختر
اینجوری دق می‌کنی
ببین چطور جوون مردم رو به کشتن دادن! …”

کسی را نمی‌دید، صدایی نمی‌شنید، مسخ شده بود.
به کندی پلک می‌زد و نفس می‌کشید.

آنچه رفته بود نه یک جان که تکه‌ای از روحش بود و حالا او با روحی چنین جریحه‌دار چگونه می‌توانست به زندگی ادامه دهد؟!
سخت و جان‌کاه است با روحی‌ خون‌چکان و قلبی شکسته که هنوز ناباورانه می‌تپد، زندگی را ادامه دادن.
سخت است، خیلی سخت…

نی‌_نوا

۲۷ آذر ۱۴۰۳

کلمه_بازی

داستانک

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *