کلمه بازی امروز، به یک داستان کوتاه ختم شد.
بالا چاقی کردن: با گفته هایی از روی خودخواهی خود را بزرگ و برتر نشان دادن
بالاخانه: طبقه دوم، مغز
بالاختصار: به صورت مختصر
بالادست: ارزشمند و دارای مقام
بالا سر کسی بودن: نزد کسی بودن و مراقبت از او
بالاغیرتن: هنگامی گفته میشود که به شرافت و جوانمردی کسی برای انجام یا ترک کاری قسم دهند.
بالام جان: خطاب محبت آمیز شخص بزرگ به کوچک
بالبداهه: بدون اندیشه قبلی
بالش نرم زیر سر کسی گذاشتن: با و عدههای شیرین کسی را خوشحال و امیدوار کردن
بالنده: ویژگی آنکه در حال رشد و ترقی است
بامبول سوار کردن: نیرنگ زدن
بالاخانه
با آنصورت گرد و جثه خپلش وسط هر مهمانی و دورهمی، بالاچاقی همیشگی را شروع کرده، ملتی را به هوووف دمیدن و گفتن ببخشید آن طرف انگار کارم دارند، ناگزیر میکرد.
موفقیتهای کاریش را میکرد توی چش و چال مردم و از دارایی فراوان و سفرهای خارجی آینده میگفت و عُرضهای که گویی به تازگی به وجودش عالم شده بود.
پدربزرگ میگفت از وقتی بالاخانه را اجاره داد اینطوری شد وگرنه آدم سر به راه و شکسته نفسی بود.
هر وقت میپرسیدم آقاجان منظورتان چیست؟
سبیلهای پرپشت سفیدش را با دو انگشت شست و اشاره، صاف و صوف میکرد و بالاختصار میگفت: بالام جان، آدمیزاد هر وقت بالاخانهاش را اجاره داد کار تمام است.
من که سن کمی داشتم منظورش را نمیفهمیدم تا اینکه روزی صدایش در آمد.
همه می گفتند بامبول سوار کرده، دایی جان را خام کرده و بعدش …
دایی رضا که با آن مدرک دکترایش همیشه جزو بالندگان ایل و تبار بود و هر وقت میخواست لب از لب باز کند همه چشم به دهانش میدوختند گفت:
اشتباهی است که رخ داده و البته ما هم در این مصیبت، بی تقصیر نیستیم.
پدر جان و مادرجان خود شاهد هستند که از همان روز اول که آن … به همراه پسرش برای اجاره طبقه بالا آمدند گفتم برادر، تو عَزَبی و این زن مطلقه، دلت به حال بی کس و کاریش بسوزد فردا خودت بی کس و کار میشوی.
گوش نداد.
آنقدر زن برایش عشوه و محبت توی دوری سرو کرد که برادرمان همان اول داستان قافیه را باخت.
برادری که تا آن روز از شعر و شاعری چیزی نمیدانست و اینها را عراجیف میخواند، نیمی از سر رسیدش پر بود از شعرهای بالبداهه عاشقانه که همه هم بر وزن من چقدر برایت میمیرم بود.
پدر بزرگ که توی فکر بود گفت: پسرم من و مادرت هم خیلی به گوشش یاسین خواندیم اما گوشش بدهکار نبود.
می گفت چرا دلتان را بد می کنید، من که سر کارم، دومن او که تنها نیست و یک پسر دارد، سومن واحدهای ما از هم جداست و حتی راه پله مشترک هم نداریم،
چهارمن شما در باره این زن نجیب بد فکر میکنید.
معلوم است بالش نرمی زیر سر پسرمان گذاشته و حسابی خوابش کرده بود.
دایی رضا با چهره حق به جانب در حالی که ابروهایش همچنان کمی بالاتر از جایشان باقی مانده بودند، گفت: پدرجان قبول کنید بالاسرش نبودید و او را به امان خدا ول کردید.
حالا نمیخواهم از خودم تعریف کنم، همانجا توی اداره لشکری از دخترها برای اینکه فقط ۵ دقیقه همکلامشان شوم، حاضرند بمیرند، اما حواس من یکی جمع است تا به تور هیچکدامشان نیفتم.
مادر بزرگ در حالیکه اشک گوشه چشمش را پاک میکرد گفت: پسرم شماتت نکن، آدمیزاد که از فردای خودش خبر ندارد، بیچاره فکر میکرد همه مثل خودش نیتشان پاک است چه میدانست.
داستان از این قرار بود که زن مخفیانه با دایی جان عقد کرده بود و خواسته بود خانه را به نامش کند و دایی جان که گویی تمام مشاعرش را از دست داده باشد به این خیال که ما که زن و شوهریم و داراییمان مال هم، قبول کرده بود.
نگو زن کارش تَلَکه کردن صاحبخانهها بوده و از هر کس چیزی به جیب زده و از داییجان ما هم خانه اش را.
دایی جان یک پایش دادگاه بود و یک پایش پاسگاه.
حالا دیگر آن صورت گِرد و قُلُمبه جایش را به یک تکه پوست و چند استخوان داده بود که کم مانده بود از زیر پوست بزنند بیرون.
در عرض ۱ ماه، ۱۰ کیلو کم کرده بود و دیگر میلی به غذا نداشت و هر وقت میدیدیش یا توی فکر بود و به گوشه دیوار خیره شده بود و یا با خودش حرف میزد و سری به تأسف می تکاند.
آدم دلش برایش میسوخت، دیگر کمتر میشد دیدش.
اگر قبلن، از آن خودشیفتگیش منزجر میشدم حالا برایم ترحم برانگیز بود. زن شیطانصفت بلد بود چطور قاپ دایی را بدزد، آنقدر توی جیبهای دایی جان را از اِلی و بِلی پر کرده بود که دایی جان خودش هم باورش شده بود که آدم بالادستی شده و باید اینرا توی گوش همه فرو کند.
مدتی نگذشته بود که احظاریه ای به خانه پدر بزرگ فرستادند.
احضاریه دایی بزرگه، دایی رضا افتخار فامیل و صدر نشین محفلها.
شکواییه چند دختر جوان و آنچه باید خود را از آن مبرا میکرد، اغفال دخترانی بود که به همگی وعده ازدواج داده شده بود و …
پدربزرگ چشمانش را بست و آهی سوزناک کشید و سری آونگی به نشانه تاسف تکان داد و بعد نگاهی به من انداخت و گفت: امیدوارم بالاغیرتن تو یکی به داییهایت نرفته باشی و بالاخانه اجاره ندهی.
آخرین دیدگاهها