هر بار که میرفت توی کوچه با بچهها بازی کند، بعد از مدتی با چشم گریان به خانه برمیگشت.
مادرش میگفت: باز که گریه میکنی؟
چه کسی زدهات؟ مگر نگفتم هر کس ترا زد تو هم او را بزن؟ هان؟
دخترک جواب میداد: من هم او را میزنم اما او دوباره میزند، بعد هی من میزنم او میزند و من این را دوست ندارم.
دخترک، دعوا و مرافعه را دوست نداشت، دوست داشت با صلح و صفا بازی کند، اما هميشه دوستانی بودند که شیطنت میکردند و دلشان دعوا یا آزار میخواست و روحیه جنگجویی افراطی داشتند.
خیلیهایمان دقیقن شبیه دخترک هستیم.
هر کاری میکنیم که صلح و صفایی که وجود دارد از دست نرود و گاه حتی برای حفظِ آن صلح و آرامش حاضريم از حق و حقوق خود بگذریم و این اشتباه بزرگی است، چون باعث ایجاد تصویر حقیر و بی ارزش از ما در ذهن خودمان و دیگران میشود؛ کسی که حق و حقوقش خیلی هم مهم نیست، مهم این است که آب از آب تکان نخورد و آن آرامش ولو رقت انگیز، از دست نرود.
۲۵ مرداد هزار و چهارصد و دو
✍️نینوا
یک پاسخ
برای من بارها این اتفاق افتاده و از دست خودم و طرف مقابل ناراحت شدم. خیلی از روابطم رو به همین دلیل کمرنگ حتا قطع کردم.