دختر ماجراجو
داستانک
پیشانیش بلند بود و چشمانش آبی و پوستش سپید چون برف.
جثه لاغر و نحیفی داشت و لباس به تنش زار میزد.
با اینکه همیشه لباسهای مد روز تنش میکرد اما با آن هیکل قناسش هیچ وقت زیبا به نظر نمیرسید، انگار لباس را به یک چوب رختی آویزان کرده باشی، ولی با این وجود عاشق خودش بود.
همه میگفتند به خدابیامرز عمه صدیقه رفته.
او هم لاغر و دراز بود؛
گاه برای انبساط خاطر می گفتند عمهجان تو باید مانکن میشدی حیف که کشف نشدی.
زیبا، دختر جسور و مصممی بود و بدون توجه به نظر دیگران کاری که به نظرش درست بود را انجام میداد؛
او گاه کارهایی انجام میداد که دیگران نامش را حماقت میگذاشتند، البته گاه کارش به رسوایی هم می کشید.
به عنوان مثال میتوان از اتفاقی که در یک مهمانی افتاد یاد کرد:
توی فامیلشان رسم بود حالا از کی و باعث و بانیش کی بود روایتی در دست نیست اما هر وقت کسی مهمانی می رفت، دیگر تا آخر دورهمی، محض رضای خدا هم که شده، دست به حتی یک استکان نمیزد که خالیش را توی سینی بگذارد.
یعنی مهمان دست به سیاه و سفید نمیزد و لو به اندازه ایل و طایفه به خانه میزبان بیچاره هجوم برده بودند و هر طور شده، جان صاحبخانه در میامد و خودش ظرفها را می شست.
آن روزها ماشین ظرفشویی، یا همان پارک آبی ظروف به خانهها نیامده بود تا ور دل ماشین لباسشویی دم به دم هم دهند و از چرک ظرف و لباس برای هم گله کنند.
خلاصه یک رو از آن روزها که ۱۰، ۱۵ نفری نهار مهمان دایی جان بودند و بعد از غذا نشسته بودند به حرف، هر کس حرفی زد و زن دایی هم از خارپاشنهاش نالید.
آن روز وقتی هر کس حرفی زد، زیبا بدون اینکه حرفی بزند، آسیتینها را بالا زد و یکراست رفت سمت آشپزخانه و سراغ ظرفهای روی سینک که شبیه مادر مردهها قنبرک زده بودند.
هر چقدر زن دایی گفت دخترجان بیا بشین خودم میشورم به خرجش نرفت و گفت زن دایی پاشنهات درد میکند زیاد سر پا بایستی بدتر میشود.
اما جای قابل تامل داستان این جا بود که گویی این کارِ زیبا یک گناه کبیره باشد، خانمهای حاضر نه تنها حرف زیبا را تصدیق نکردند و لااقل یک تعارف نزدند که اصلن ما هم میاییم کمک، بلکه با ترشرویی گفتند با یکبار ظرف شستن که کار این بابا راه نمیفته، محبوبه جون حتمن برو یه دکتر درست و درمون.
و زیبای داستان هنوز چند تا کاسه بشقاب کف نکرده بود که دیس قشنگ محبوبه خانم از دستش در رفت و افتاد کف آشپزخانه، چهل تکه شد و عرق شرم بر پیشانی دختر نشاند.
معلوم است که زنان حاضر لبخندی به پهنای صورت بر چهره شان نقش بست و کار زیبا را جز سنتشکنی و از سویی حماقت برای خود معنا نکردند.
از آن ماجرا سالها گذشت اما همچنان مدتی این اتفاق نقل مجالس بود و از آن به عنوان، شکستن رسم و یک دست و پاچلفتگی بد یاد میشد.
اما خوبی داستان این است که زیبای بیخیال هیچ وقت از این اتفاقات چندان ناراحت نشد و همچنان امروز هم کاری که خودش فکر میکند درست است را انجام میدهد.
و آخرش هم پیشانی بلند و آن حس ماجراجوییش، کار خود را کردند.
حالا او طراح لباس است و همسر یک جهانگرد، طرح خاص لباسهایش طرفداران خاص خود را در اقصی نقاط جهان دارد.
۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
✍️ نی نوا
آخرین دیدگاهها