بازگشتی برای تاوان

بازگشتی برای تاوان

چشمان نمناکش را که مژه‌کان زیبایش، چون شالیزار، سیرابِ اشک شده بود، پاک کرد.

احساس سرخوردگی تمام وجودش را مور مور می‌کرد؛ حسی شبیه به خارش وحشتناکِ کهیری شدید که هر آن می‌توانست به شوک مرگبار بینجامد.
نمی‌دانست چرا زندگیش جز بی‌بهرگی و درد چیزی در پی ندارد و بختِ خفته‌اش هیچ‌گاه بیدار نمی‌شود.

گویی روزگار، به اکراه به دنیا آورده بودش.
دو ساله بود و تازه داشت شیرین‌زبان‌ی‌هایش گل می‌کرد و شیرینیِ داشتن مادر را مزه‌مزه، که روزگار سنگ‌دلانه، سنگ گور را جای مادر، نشاند.
مدتی بعد از مادر، دلش به مادربزرگش خوش بود که روزگار ناجوان‌مردانه او را نیز از آغوشش بیرون کشید.

پدر به سراغش آمد نه از روی محبت که به خاطر تصاحب خانه‌ی مادری و نامادری از در تنبیه و تحقیر درآمد و هر روز او را زیر رگبار توهین و کتک‌ گرفت.
هر روز یا می‌گریست یا از درد به خود می‌پیچید.

یک روز بعد از دعوای همیشگی، طی حادثه‌ای، نامادری هلش داد و بعد از اصابت سرش به زمین، عصب‌ پا‌هایش دچار آسیب شدند.
بعد از آنروز، بدون کمک چوب دستی نتوانست قدم از قدم بردارد.

نمی‌دانست این همه فلاکت چگونه بی‌رحمانه او را در بر گرفته است؟
شب‌ها به این فکر می‌کرد که تاوان کدامین گناه ناکرده را می‌دهد؟
یا کابوس می‌دید یا خواب‌هایی تکراری؛

زنی که دختری را زیر مشت و لگد می‌گرفت، دختری که درست مثل او با چوبدستی راه می‌رفت.
آیا او هر شب تصویرِ زندگیِ نکبت‌بارِ خود را می‌دید؟
تعبیر این همه تکرار را نمی‌دانست.
نمی‌دانست چرا تصویر نامادری هیچ‌گاه بوضوح دیده نمی‌شود؟!

و بالاخره آن شب توانست چهره‌ی زن را به وضوح ببیند!
چهره‌ای آشنا با خالی گوشتی زیر چشم چپش، درست مثل خودش!

نی_نوا

۲۴ بهمن/۳

کلمه_بازی

داستانک

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *