بزاز پرچانه!

بزاز پرچانه!

دکانش همان اول تیمچه بود.
چشمان رهگذران خصوصا نسوان به جمال پارچه‌های رنگارنگش روشن می‌شد.
جای دکان، پارچه‌ها، چینش مغازه، قیمتش همه عالی الا خود بزاز.
مردک تا یک پارچه را متر و قیچی کند ملت را مچل خود می‌کرد.
البته مشتری اراجیفش بیشتر زنان بودند و گوش آن‌ها را به کار می‌گرفت.

مثلا خبط می‌کردی می‌پرسیدی آقا قواره‌ی این پارچه چند؟
که دیگر باید تشهدت را می‌خواندی.
از نساجی مکانیکی زوار دررفته‌ی یالقوزآباد سفلا شروع می‌کرد میامد می‌رسید به نساجی تمام‌اتوماتیک هوشمند یکی از خیابان‌های فرانسه.
دروغ هم که حناق نیست، چه کسی بود بگوید آقاسلیمان بالاغیرتا کم بباف.

مثلا یک‌بار سر عروسی همشیره، آقاجان و ننه که رفته بودند برای مراسم خنچه‌‌بران پارچه بگیرند با آب و تاب تعریف می‌کردند که از نساجی فلان بن فلان شروع کرد و به دستگاه شماره ۷۸۵ کارخانه که تازه متصدی دستگاه هم بدجور ناکچوری داشته، رسیده.

لامصب هر چه پارچه‌ی خوب و چشم‌نواز سراغ داشتی روی تخت دکان او بود و لاغیر.

یکبار عیال ویار پیراهن یشمی مجلسی برای عروسی اقوام کرد که طاقه‌اش را در دکان او دیده بود.
الا و للا که باید پارچه را بخریم و بدهیم ملاحت‌ خانم بدوزد شبیه پیراهن کبری دخترخاله‌اش.

گفتم باشد.
غیرتی بودم و نمی‌گذاشتم خودش تنهایی برود بازار و تیمچه.
چه معنی دارد زن‌ِ آدم با فروشنده جماعت سر صنار سه شاهی کمتر، چک و چانه بزند و تازه نیشش هم باز شود.

خلاصه که رفتیم دکان سلیمان بزاز که کاش سلمانی باز می‌کرد و نه بزازی.
حالا چرا سلمانی؟
خب باز توی سلمانی فک جنبیدن سلمانی این همه آدم را زا براه نمی‌کند.
نشسته‌‌ای و همان طور که صدای قیچی میاید، وراجی‌های سلمانی را هم تحمل می‌کنی اما اینکه ایستاده باشی تا چند متر پارچه برایت قیچی کنند و بزاز داستان حسین کرد شبستری برایت نقل کند، عذاب است.

شال و کلاه کردیم و رفتیم دم دکان.
گفتم” آقا سلیمان قواره این پارچه برای دوختن پیراهن بلند زنانه چند؟”

نگاه کوتاهی به وجنات اسما انداخت و گفت: “برای همشیره؟”
گفتم: “بله.”

مترش را برداشت و شروع کرد به متر کردن.
” دو متر اندازه می‌شود.”
بعد رو به اسما کرد و گفت:”مرحبا به سلیقه‌ات همشیره، این پارچه حرف ندارد.
بخواهم از جمال و اصالت و تاریخچه‌اش بگویم کتابها می‌شود.”

مورمور مغزم شروع شد.
خوب است گفت پارچه حرف ندارد!

“آبجی پارچه را بگیر توی دستت، لطافتش را ببین.
تو را به خدا طرح و رگه‌های سفید و طلایی را می‌بینی؟
کار نساجی فومن است.
البته چند جا خواستند عینش را کپی کنند اما یا نخشان بی‌قوام شد یا رنگِ اصلِ مال در نیامد.

حاج مصطفی سرابیانی یک عمر توی نساجی استخوان شکست تا دم دستگاه اتومات آورد پای کار وگرنه مثل نساجی شهر خودمان پارچه‌هایش می‌ماند دست بزازها و بعد از مدتی بوی حلوای نساجی بلند می‌شد.”

هی می‌‌گفت و دهانش کف می‌کرد.
خیلی دندان روی جگر گذاشتم تا حرف تلخی نگویم و داستان خریدمان مسالمت‌آمیز تمام شود اما درست نیم ساعت معطل مردک شده بودیم و داشتیم به داستان‌هایش گوش می‌کردیم.

آخر مرد، برای یک قواره پارچه که این همه وقت ملت را نمی‌گیرند.
اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم:” آقا سلیمان، ما وقت نداریم.
پارچه را قیچی کن و بگو مبارک است تا ما هم برویم پی کارمان.”

با این حرف، حرف ماند توی دهان سلیمان و سگرمه‌هایش رفت توی هم.
اسما هم نگاهی شرمسارانه به او و اخمانه به من کرد که یعنی چه کار داری بگذار باز هم بگوید!

آخر زن حسابی من توی خانه بخواهم چند جمله افاضات کنم می‌گویی وقت نداری و خودت را می چپانی توی آشپزخانه، تازه حرف‌هایی که من می‌زنم به درد زندگیمان می‌خورد و داستان نیست، اما مردک نیم ساعت تخم مرغ به چانه بسته، دارد صغری کبری می‌چیند دهانت باز مانده و از اینکه حرفش را بریده‌ام، ناراحت می‌شوی.
والا از قدیم گفته‌اند مرغ همسایه غاز است.

نی نوا

۲۳ فروردین/۴

داستانک / کلمه بازی

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *