لحظه مرگ

پیاده روی امروز مثل هر روز بود با این تفاوت که وسط سنگ فرشهای کف پارک جسد یک گربه بینوا افتاده بود.

احتمالن با سگی جانوری در افتاده و اینگونه نفله شده بود.

واکنش افرادی که از آنجا عبور میکردند و البته خودم که نتوانستم نگاه درستی به لاشه بیندازم تامل برانگیز بود.

چهره ها پر از ترحم بود.

فکرش را بکنید همان گربه چند ساعت قبل در حال پرسه زدن به این طرف و آنطرف بوده و میو میو میکرده و توی ظرفهای آشغال دنبال غذا برای سیر کردن خودش بوده اما حالا خودش هم جزئی از آشغالهایی است که طعمه جانوران دیگه از جمله همنوعانش میشود.

دیدن گربه در آن حال مشمئز کننده برایم یادآور مرگ خود ما انسانها بود.

به راستی بعد از مرگ جز لاشه متعفن چیزی نیستیم و حتی عزیزانمان هم نمیتوانند بوی فساد جسممان را تحمل کنند.

از لحظه مرگ دیگر اسممان میشود جسد، جنازه و چون روحی در آن جسد در جریان نیست، هیچ حسی نسبت به اتفاقات بعد از لحظه مرگ نسبت به آن لباس بدن تاریخ مصرف گذشته نداریم و باید آنرا به زمین واگذاریم تا طعمه خاک و جانوران شود و سپس آن خاک می رود در رگ گیاهان و  درختان و میشود میوه، سر سبزی، گل و باز هم به نوعی و قالبی وارد چرخه زندگی همنوعانمان میشود.

به عبارتی تکه هایی از کالبد انسانی ما همواره در دیگران وجود دارد.

اما مساله ای که بیشتر مرا درگیر خود کرد، نگاه زمینی ما انسانهاست.

مقوله مرگ طبیعی ترین اتفاق روی زمین است درست مثل نفس کشیدن، اما در لحظه مرگ ما حتی برای دشمنی که روحش پر کشیده ناراحت می شویم، مگر اینکه فرد مقابل بس جانی و خطرناک باشد.

پس از مرگمان غم و حسرت از دست دادن ( البته اگر آدم خوبی باشیم) نصیب عزیزان و وابستگانمان می شود که هنوز سرگرم زندگی زمینی هستند و گرنه که مرگ برای من و تو البته بعد از چند صد سال می تواند این نتایج را داشته باشد:

1- پایان زندگی شماره xxx و شروع زندگی  yyy

2- رفتن به بخش آموزشهای بیشتر برای تعالی

3- بخش تامل ، تفکر و تنبیه

4- بخش استراحت برای شروع دوره جدید حیات

و …

اما هر چه هست مرگ اتفاق بزرگ و مبارکی است و فرقی نمی کند کجا بمیریم:

روی تخت بیمارستان، در حال عبور از خیابان، در یک تصادف، زلزله، پریدن  آب دهان ساده توی گلو، خطرناکترین رویداد و یا حتی یک ایست آرام قلبی.

مهم این است که بعد از مرگ حتی اگر جسدمان تکه تکه شود، ککمان نمی گزد، درست است که صحنه دلخراش کننده ای برای زندگان خواهد بود اما برای ما فقط عوض کردن یک لباس خواهد بود نه چیز دیگر.

درست مثل همان گربه که شاید دارد با گربه های آن سوی آسمان سگم به هوا بازی میکند و شاید هم تبدیل به یک سگ شده، شاید هم انسان.

کسی چه می داند…

مهم این است که زنده است و وارد زندگی جدیدی شده است.

 

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

4 پاسخ

  1. وای وای زهرا. وسط خوانش متنت بودم می‌خواستم بیام بنویسم که این جسم ما یه لباسه.
    اومدم دیدم خودت نوشتی. پس یه تعریف دیگه براش می‌نویسم. این جسم زمینی ما مثل یه ظرفه یا سطل یا دبه و هر چیزی که به عقل خودم و خودت می‌رسه. حالا فکر کنیم اصلن یه بُشکس.
    این بشکه مخصوص زندگی در زمین طراحی شده و مختص اینجاست. حالا برای اینکه بریم مرحله بعدی گیم، باید بشکه که متعلق به اینجاست رو بذاریم و بریم.
    خود من گاهی حس می‌کنم اینی که توی جسمم نیستم. یعنی حس می‌کنم وجود و ماهیت من خیلی میتون بزرگتر و گسترده تر از این جسم 29 ساله با این شکل و شمایل و خصایص فردی باشه.
    وخب رسیدن به این دیدگاه خیلی مفیده چرا؟ چون اونجوری که دلمون می‌خواد زندگی می‌کنیم.

    1. صبای خوش فکر من
      زنده باشی دختر خوب
      نظرای قشنگت واقعن خودندن داره
      انگار که اون چای و قینرسو به قول قشنگ تو رو که تو اون یادداشت اولیه خوردیم، الان دیگه یکم بیشتر خودمونی تر داریم میگیم و میخندیم و هر دن هم میزنیم رو شونه هم و تو میگی المیسن زهرا
      منم میگم اوتو صبااا و قاه قاه میخندیم و بعد هر دو زل میزنیم به دوربین ( مثل لرل و هاردی ، چاپلین و یا سیامک انصاری تو قهوه تلخ) حالا البته سالاد نگاهها شد این مثالای من اما ته نگاههامون که پق خنده هم توش قشنگ محسوسه میگیم : بریم بعدی …

  2. مرگ مثل یک خواب میمونه.اما یکم عجیبتر.نوع خوابش عجیبه چون وقتی داری جسد رو نگاه میکنی مطمئنی دیگه بیدار نمیشه و جرات نداری صداش کنی انگار آرامشش بهم میریزه.هم هست هم نیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *