در کتاب چیرگی که همچنان با لذت در حال مطالعهاش هستم امروز به این عنوان رسیدم:
احمق ها را با خیال راحت به حال خودشان رها کنید.
داستان بر میگردد به ولفانگ گوته شاعر و رمان نویس معروف آلمانی که از او دعوت میشود تا مدتی در شهر کارل آگوست همراه دوک ۱۸ ساله در قصر زندگی کند.
گوته این شاعر جوان که از خانواده متوسطی بود، تجربه زندگی اشرافی و یا معاشرت با اشراف زادگان را نداشت از این رو زندگی در قصر برایش بسیار سخت بود.
شاهزادهها وقت خود را به تیراندازی و بزم و ورق بازی و بیشتر از همه بدگویی و غیبت پشت سر یکدیگر میگذراندند، اموری که گوته هیچ علاقهای به آنها نداشت.
حتی زمانی که سعی میکرد اصلاحاتی در امور ایجاد کند و لب به سخن میگشود با اعتراض و واکنش درباریان مواجه میشد.
القصه گوته خود را در زندانی میدید که ناچار باید تحمل کند اما از آنجا که اهل شکوه و شکایت نبود به دنبال راهی بود تا بتواند این ایام را به خوبی به سر ببرد از همین رو با کمی تامل به یک استراتژی دست یافت.
او دیگر کمتر حرف میزد و با اشتیاق به حرف دیگران گوش میداد تا از سیر تا پیاز هر موضوعی که دلشان میخواهد را برایش تعریف کنند و درباریان هم با اشتیاق به غیبت و بدگویی و داستانسرایی میپرداختند.
اما چرا؟
چون گوته در ذهن خود در حال ساخت شخصیت و داستانهای جدید بر مبنای صحبت و شخصیت درباریان بود.
لذا زندگی در قصر دیگر برایش بغرنج نبود بلکه بسیار جذاب و هیجان انگیز بود.
2 پاسخ
باید کتاب جالبی باشه. منم تو هر جمعی حوصلهام سر میره میون حرف دیگران دنبال سوژه برای نوشتن میگردم.
آره عهدیه خیلی زیاد
حتمن بذار تو برنامه خوانشت
منم همینطور