بازی با کلمات ۲۷ _ سرازیری ناامیدی

سرازیری ناامیدی

گاه ناامیدی آن‌چنان متقاعدت می‌کند که جز سراشیبی قهقرا راهی جلوی پایت نیست که دیگر یادت می‌رود برای رسیدن به قله آمده بودی.

جلوه‌‌ی خورشیدِ در اوج و حسِ لذت‌بخش وجد از وجودی که انتظارت را می‌کشیدند به یکباره چون حبابی بر آب، می‌شکنند.

غوغایی در وجودت بر پا می‌شود از نشدن‌ و ناکامی‌ها.

تلخی خاطرات دل‌گیرِ گذشته، کامت را زهر می‌کند.

اشک می‌ریزی، ضجه می‌زنی، وجودت لبریز می‌شود از شک و تردید به بودنت، چرا آمدنت، تمام تلاشهایت.
پر می‌شوی از حس حسادت به تمام آنانی که لبخند می‌زنند و موفق به نظر می‌رسند.

زندگی را برای خود تمام شده می‌بینی.
دنبال خلوتی می‌گردی تا از عمق جان فریاد برآوری، مثل کودک قهر کنی و کسی پیدا شود ناز قهرت را بکشد.
بگوید:
باشد
عیب ندارد
غصه نخور
نگاه کن راهی که آمده‌ای چقدر سخت بود و تو توانستی.

اما همواره بعد از هر بارانِ غمی، خورشیدِ آرامش طلوع می‌کند.

سبک می‌شوی، گویی کسی تلِ غم و غصه‌‌ی دلت را بر دوش کشیده و رفته.

قبول دارم، گاه زمان می‌برد تا آن بار غم‌ تقلیل یابد، باران اندوه تمام شود و ابرهای درد کنار روند، اما کافیست به مهربانیش اعتماد کنی و به این فکر کنی که همه‌ی اینها می‌تواند یک رویا باشد.

حقیقت؛ خدا، تو و همه‌ی سختیهاییست که قرار است با هم، آسانشان کنی.
همین!

۲۴ بهمن ۱۴۰۲
✍️ نی‌نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *