سرازیری ناامیدی
گاه ناامیدی آنچنان متقاعدت میکند که جز سراشیبی قهقرا راهی جلوی پایت نیست که دیگر یادت میرود برای رسیدن به قله آمده بودی.
جلوهی خورشیدِ در اوج و حسِ لذتبخش وجد از وجودی که انتظارت را میکشیدند به یکباره چون حبابی بر آب، میشکنند.
غوغایی در وجودت بر پا میشود از نشدن و ناکامیها.
تلخی خاطرات دلگیرِ گذشته، کامت را زهر میکند.
اشک میریزی، ضجه میزنی، وجودت لبریز میشود از شک و تردید به بودنت، چرا آمدنت، تمام تلاشهایت.
پر میشوی از حس حسادت به تمام آنانی که لبخند میزنند و موفق به نظر میرسند.
زندگی را برای خود تمام شده میبینی.
دنبال خلوتی میگردی تا از عمق جان فریاد برآوری، مثل کودک قهر کنی و کسی پیدا شود ناز قهرت را بکشد.
بگوید:
باشد
عیب ندارد
غصه نخور
نگاه کن راهی که آمدهای چقدر سخت بود و تو توانستی.
اما همواره بعد از هر بارانِ غمی، خورشیدِ آرامش طلوع میکند.
سبک میشوی، گویی کسی تلِ غم و غصهی دلت را بر دوش کشیده و رفته.
قبول دارم، گاه زمان میبرد تا آن بار غم تقلیل یابد، باران اندوه تمام شود و ابرهای درد کنار روند، اما کافیست به مهربانیش اعتماد کنی و به این فکر کنی که همهی اینها میتواند یک رویا باشد.
حقیقت؛ خدا، تو و همهی سختیهاییست که قرار است با هم، آسانشان کنی.
همین!
۲۴ بهمن ۱۴۰۲
✍️ نینوا
آخرین دیدگاهها