بازی با کلمات ۲۸ _ مادر تنها

داستانک

کلمات پیشنهادی:

آراستن، آرامیدن، آزردن، آزمودن، آسودن، آشامیدن، آمرزیدن، آموختن، آمیختن

🍃🍃🍃

مادر تنها

کلید در کیف دیگرم جا مانده بود.
برای آمدن مادر باید کمی صبر می‌کردم.
زنگ در همسایه را زدم.

پیرزنی بود تنها.
او آنچنان آزرده خاطر بود که چون گلی پژمرده به نظر می‌رسید.
عادت داشت همیشه خود را بیاراید، اما آن سرمه چشم و سرخی لبها هم نتوانسته بود پلاسیدگی روحش را پنهان کند.

گفتم، کلید در مانده توی کیفم و مادر هم نیست، نگذاشت حرفم را تمام کنم، بفرما دخترم، بیا داخل.

بیشتر از آنکه بخواهد حرف بزند، در خودش بود و ساکت.
گفتم:
بانوجان حالتان خوب است؟ خسته به نظر می‌رسید، گویا نیاز به کمی آرامیدن دارید، بهتر است دراز بکشید استراحت کنید.
بدون اینکه پلکی بزند به چشمانم خیره شد.

” دخترم من مدتهاست که خسته‌ام، خواب و خوراک و آشامیدنم فقط برای زنده ماندن است نه زندگی کردن.

روزهایم به شب آمیخته، مدتهاست که زندگی دیگر برایم رنگی ندارد.
گفتم پیر که شدم دستم را خواهند گرفت و در آرامش خواهم آسود.
اما افسوس و صد افسوس.
با وجود سن و سال، خام بودم؛
فکر می کردم هر آنچه باید را آموختم و آزمودم، آردم را بیخته و الک را از دیوار آویخته‌ام، نمی‌دانستم زندگی بازی‌های جدیدی دارد.

من کسی را نیازردم، اما حالا که از پا افتاده‌ام و مریضم، همانان که برای کوچکترین دردشان، تب کردم و خود را به آب و آتش زدم، ککشان هم برای درد و آلامم نمی‌گزد.

من هیچ‌وقت دل آزردن کسی را نداشتم و حتی اندیشه‌اش را هم به مخیله‌ام راه ندادم.

در این روزهای تلخ هم هیچ‌وقت از خدا بد کسی را نخواستم و تنها کاری که از دستم برمیاید، طلب آمرزش برای عزیزانم است که دستم را نمی‌گیرند.

نمی‌دانستم چه بگویم؟
گفتم خدا بزرگ است، پشیمان خواهند شد، کاش چشمهایشان را باز کنند و بیدار شوند.

حرفهایم را نمی‌شنید، چشمش به تصویر کودکی بچه‌ها روی پیشخوان آشپزخانه بود و قاب عکس همسرش با روبان سیاه.
سردی تنهاییش، وجودم را یخ کرد.

۲۸ بهمن ۱۴۰۲
✍️ نی‌نوا

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *