داستانک طنز
🍊 و عدسها 😁
از خدا میخواستم که جلوی بچهها من را نبیند
میترسیدم پاک خیطی بالا بیاورم.
میدانستم خواهد گفت:
وای خدای من
هنوزم همونطور دست و پا چلفتی هستی؟
فکر کردم بزرگ میشی درست میشی اما …
به سرعت عدسهای ریخته شده روی زمین را به زیر کابینت جارو کردم.
بعد از خوش و بش با آرش و زیبا، به من رسید:
بیا بغل خاله ببینم دختر دماغوی چشم باباغوری خودم.
لبخندِ روی لبم سکته کرد.
آرش و زیبا زدند زیر خنده:
چی خاله
دماغو و چشم بابا چی؟
خاله خانم که گویی آنچه خواسته برایش محیا شده باشد :
بیاین بریم بشینیم تا براتون بگم.
راستی فریبا جان چیکار داشتی میکردی
مزاحم که نشدم؟
میدانستم که آرش و زیبا دل توی دلشان نیست که خبر ضایعبازیم را زود به گوش خاله خانم برسانند.
با هوشمندی گفتم:
هیچی خالهجان شما با آرش و زیبا برین پذیرایی و براشون قصه بگین
منم الان براتون کیک و میوه میارم.
دقیقن در حکمِ حق سکوت برای بچهها.
خاله جان به جای قصه گفتن در یک حرکت انقلابی با ذوق و شوق داشت پتهی همه بزرگترهای فامیل را جلوی بچهها میریخت توی آب.
زود خودم را رساندم تا ورق را برگردانم و حرف را عوض کنم.
: خالهجان اگه اشتباه نکنم شما فقط سیب میخورین درسته؟
خاله خانم که مثل همیشه حرف دل آدم را با یک نگاه میخواند:
بله و میبینم که تو هم مثل بچگیات هنوزم شلخته و نامرتبی.
اون گلدونا چیه گذاشتی رو اپن؟
با خنده گفتم:
اونا رو تازه کاشتم، قراره بذارمشون پاسیو
خالهجان، کوچیک بودیم بازیگوش بودیم، الان دیگه بزرگیم، مرتبیم.
تازه بچههای خوشگلمم مرتبن.
عمهخانم که گویی حرفهایم مثل پشه برایش بود با نچ نچ تاسفبار:
وای خدا، اونجا رو ببین، چرا میز و مبلاتو اونجوری چیدی؟
آخه دختر یکم سلیقه داشته باش.
امیدوارم این کوچولوها به تو نرفته باشن.
با ترشرویی گفتم:
باشه خالهجان اومدی منو ضایع کنی دیگه باشه
عب نداره.
حالا بفرما کیک و سیب.
همینطور مشغول خوردن بودیم که آرش شیطنتش گل کرد و شروع کرد به انداختن سیب و پرتقال به هوا و حرکت آکروباتیک درآوردن.
گفتم: نکن آرش
گوشش بدهکار نبود و آخر سر پرتقال از دستش پرت شد توی آشپزخانه.
به دنبال پرتقال رفت توی آشپزخانه
و بعد با صدای بلند بیرون آمد و گفت:
مامان همهی عدسا زیر کابینت آشپزخونه است.
خاله خانم با تعجب نگاهم کرد:
وا، عدسا چرا زیر کابینته؟
زیبا بدون اینکه لحظهای به من مجال دهد:
خاله خانم ظرف عدسا از دست مامان افتاد ریخت کف آشپزخونه.
خاله خانم با لبخند تأسف که بیشتر خوشحالی از آن میبارید تا تأسف:
گفتم این فریبا بزرگم که بشه خودش صاحب بچه بشه، دست و پا چلفتیش درست نمیشه.
بفرما.
بعد با لبخند تمسخرآمیز:
حالا چرا کف کابینت قایمشون کردی؟
نکنه خواستی من نبینم، ها؟
و به این ترتیب یک پرتقال فسقلی باعث شد تمام پرونده سیاه دوران کودکیم توسط خالهخانم بازخوانی و به سمع و نظر بچهها برسد.
حالا دیگر باید بیشتر از قبل تلاش کنم تا موفقیت خود را توی چشم بچههایم فرو کنم تا حرف شنوی داشته باشند و چپ و راست گذشتهام را مرور نکنند.
امان از دست این خاله خانم!
۱۹ اسفند ۱۴۰۲
✍️ نینوا
فهرست
Toggle
آخرین دیدگاهها