داستانک🥟
گرسنگی مغزم رو از کار انداخته
درون اتوبوس سکوت محض بود.
تو فکر این بودم که به خونه که رسیدم یه راست برم سراغ کیک و شیرینیهای که دیروز خریده بودم و دلی از عزا در بیارم، چون نای نهار درست کردن نداشتم.
همزمان که تو خیالات خوشمزم بودم، یکی زد رو شونم.
برگشتم یه مرد مسن بود:
پسرم تو گوشی داری؟
گفتم : بله، چطور؟
گفت: خب پس.
بعد از توی جیب کاپشن سبزرنگ کهنهاش یه کاغذ کوچولوی تا شده درآورد و گفت: میتونی این شماره رو بگیری؟
شماره خونه بود، گفتم: بله
شماره رو گرفتم، یه خانم جواب داد، گفتم: گوشی رو نگهدارین.
برگشتم به طرف پیرمرد و گوشی رو دادم دستش.
پیرمرد کمی مضطرب بود اما سعی کرد حرفش رو بزنه:
عروس گلم، تو رو خدا بذار بیام ببینمش.
رگبار صحبتهای تلخ عروس از پشت گوشی شنیده میشد.
چهره پیرمرد رفته رفته گرفتهتر شد.
چشمونش پر اشک شد.
گوشی رو به سمتم دراز کرد.
نتونست حرف بزنه با سر تشکر کرد و برای اینکه گریشو نبینم چشم به پنجره گرد و غبار گرفته، اتوبوس دوخت.
ناراحت شدم.
نمیدومستم چطور میتونم کمکش کنم.
گفتم:
پدر جان الان به خونه بر میگردین؟
با اندوه فراوان گفت:
خونهای که کسی منتظرت نیست برگشتن داره؟
داشتم دق میکردم که زدم بیرون، گفتم بیخبر برم، بعد گفتم شاید عروسم خوشش نیاید، گفتم زنگ بزنم که …
با چشمان پر از اشک گفت: دلم براش خیلی تنگ شده خیلی.
عروسم نمیذاره پسر و نَومو ببینم.
پسرم بیمهره اما نوم دنیای منه، خیلی دوسش دارم و اونم منو دوست داره.
میترسن وبال گردنشون بشم اما به خدا …
اشک امانش نداد.
مرد کنار دست پیرمرد که با صدای او چرتش پاره شده بود غرولند کنان گفت:
یواش پدرجان، یواش.
با حرفش پیرمرد دیگه ادامه حرفش رو نگرفت و بیصدا گریست.
صحنهی غمانگیزی بود، شکستن یک مرد.
بلاتکلیفی از حال و روزش میبارید.
بیهوا گفتم:
پدر جان، موقعه نهاره و مطمئنن چیزی نخوردین؟
افتخار میدین؟
انقدر غرق افکارش بود که متوجه حرفم نشد.
بازوشو گرفتم و گفتم: افتخار میدین بریم نهار مهمون من.
پیرمرد منگ، نگاهم کرد: چی؟
: هیچی شما فقط بگین بله.
ایستگاه بعدی پیاده میشیم
باشه؟
در حالیکه هنوز کمی منگ به نظر میرسید گفت:
نه پسرم، مزاحم نمیشم.
گفتم: چه مزاحمتی و به سمت راننده رفتم و گفتم ایستگاه بعدی نگه دارد.
به ایستگاه که رسیدیم دستش را گرفتم و با هم از اتوبوس پیاده شدیم.
به سمت غذا خوری خوبی که میشناختم رفتیم.
سوپ و کوبیده که پیرمرد دوست داشت سفارش دادیم و شبیه پدربزرگ و نوه مشغول خوردن شدیم.
اولش پیرمرد معذب بود اما آنقدر بگو بخند کردم که بالاخره خنده به لبش آمد.
حدسم درست بود حسابی گرسنه بود درست مثل من.
هر دو با لذت تمام غذامونو تموم کردیم.
بعد از نهار، به شیرینی فروشی رفتیم.
به پیرمرد گفتم عروست کدوم شیرینی رو دوست داره؟
گفت: دانمارکی .
یه جعبه شیرینی دانمارکی گرفتیم و راه افتادیم.
همراه پیرمرد به آدرس خونه پسرش رفتیم.
زنگ در را زدم.
مودبانه درخواست کردم عروس دم در بیاد.
اومد.
کنار پیرمرد ایستادم.
قبل از اینکه زن یا پیرمرد حرفی به هم بزنن فورن با لبخند گفتم:
سلام خانم ببخشید.
پدرجان به دیدنتون اومدن، متأسفانه شارژ گوشیم تموم شد، نشد دوباره تماس بگیریم.
من همیشه آرزو داشتم پدر بزرگم زنده بود و میتونستم کمکش کنم.
امروز بالاخره تونستم به آرزوم برسم.
ایشونو آوردم تا شما، پسر و نوشو ببینه.
با من امری ندارین بانو؟
عجیب نبود که روابط عمومی یه شرکت انقدر خوب و موچه حرف بزنه که زن رو به کظم غیظ و حتی مهربونی دعوت کنه.
زن، موقر و مهربان سری تکان داد و گفت: ممنون که کمک کردین!
با پیرمرد دست دادم و گفتم: خداحافظ پدربزرگ، خوش به حال عروستون.
مادرم حسرت به دل موند، بابابزرگ لااقل یه بار با یه جعبه شیرینی دانمارکی که دوست داشت بهش سر بزنه!
بعد از این حرف، با زن و پیرمرد خداحافظی کرده به راه افتادم.
بعد از قدمهای بسیار که برگشتم هر دو رفته بودن.
روز خوبی بود و نهار خوبی صرف کرده بودم.
یاد حرف عموجان افتادم:
پسر امیدوارم این زبونبازیت به جای اینکه همش در خدمت فروش خدمات شرکتتون باشه یه جا به درد زندگی شخصی خودت و دیگرون بخوره!
۱ فروردین ۱۴۰۳
✍️ نینوا
#ادامه_نویسی
آخرین دیدگاهها