چقدر فاصله!
سر موضوعی از دست پسرش کفری شد.
کارد میزدی خونش در نمیآمد.
برافروخته و خشمگین پرسید:
تو این کار رو کردی؟
پسرک در حالی که از وحشت صورتش رنگ گچ شده بود و صدایش در نمیآمد، گفت: نه
کمرش از شدت سابیدن خرابکاری و گندی که پسرک بالا آورده بود، رگ به رگ شد.
با خشم شروع کرد به داد و فریاد کردن.
پسرک درمانده با صدای شکسته و خفه مدام می گفت: ببخشید.
بعد از آنکه کمی عصبانیتش فروکش کرد، یک آن به فکر فرو رفت.
او در آن یک لحظه، به تعبیری در مقام خداوند بود و پسرک، بنده خطاکار و چقدر رفتار و برخوردش از خدا فرسنگها دور بود.
خدایی که در بدترین کار و خطایت همان لحظه ظاهر نمیشود و برایت اخم و تخم نمیکند و صدایش را روی سرت هوار نمیکند.
تنبیهت نمیکند و ترس بر جانت نمیاندازد و تازه میگوید، اگر خطا کردی، از من دور نشو، ببخشید بگو و جبران کن؛ توبه کن که من میبخشمت و مثل همیشه مرا مهربان خواهی یافت.
چقدر ما با خدا شدن فرسنگها و سالیان سال فاصله داریم.
ماندهام روحمان عجب صبری دارد با این همه تفاوتی که میبیند و بیتفاوتی ما در کم نکردن حتی قدمی از این فاصله!
۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
✍️ نینوا
آخرین دیدگاهها