گل‌های مشکل‌گشا!

داستانک / داستان کوتاه / ادامه نویسی

در حیاط خانه بذر گیاهی که نمی‌شناختیم کاشیتم.
اما این بذر از کجا بدستمان رسید؟!

باغچه کوچکمان پر بود از پونه و نعناع، گیاهانی که به سختی دست از جان می‌شویند و تا ریشه‌شان توی خاک باشد، ککشان نمی‌گزد.

آن روز خاله خانم، خاله بزرگ مامان به خانه‌مان آمد.
تو نیامد و همانجا لبِ باغچه برایش قالیچه انداختیم، نشست.
موقع عصر بود و هوای خنکِ دلپذیری در جریان بود.
خاله خانم که داشت چند پر نعناع می‌چید، گفت: خوب است گل هم بکارید.
گل که توی باغچه باشد آدم صبح به صبح که می‌بیند حوصله‌اش باز می‌شود.

قرار شد بذر گل محمودی بدهد تا بکاریم.
مادر، علی را به خانه خاله خانم فرستاد تا بذرها را بگیرد و بیاورد.

علی پس از مدتی بذرها را که توی یک کیسه نایلونِ خیلی کهنه‌‌ی گره کرده بود را داد دست مادر.

مرحله بعد کار پدر بود تا بذرها را بکارد.
باغچه را آب داده بودیم و پدر شیارهایی باز کرد و شروع کرد به پاشیدن بذر که دیدیم چند بذر متفاوت و بزرگ هم توی بذرها هست.

بذرها به رنگ سبز یشمی بودند و کمی از ماش کوچکتر.

نفهمیدیم بذر چیست و پدر آنها را هم کنار محمودیها کاشت تا ببینیم چه سبز می شود.

مدتی گذشت و سر و کله‌ی سبز محمودیها پیدا شد اما خبری از بذرهای ناشناخته نبود.

گفتیم حتمن بذر خراب و معیوبی بوده و فراموش کردیم تا اینکه آنروز خاله خانم دوباره پایش به خانه‌مان باز شد.
محمودیها چند سانتی بزرگ شده بودند و هنوز مانده بود تا گل بدهند.
خاله خانم عینک را به چشمش زد و گفت: هان خوبه دارن درمیان.

مادر گفت:
راستی توی بذرها چند بذر بزرگ یشمی هم بود نفهمیدیم چه بود اما خب سبز نشد.

با این حرف خاله خانم عینک را از چشمش درآورد و به مادر خیره شد و گفت: واقعن؟

مادر گفت : آره مگه خودت به علی نداده بودی؟

خاله خانم گفت: من اون روز دستم بند بود داشتم خمیر واسه نون درست می کردم گفتم خودش از انباری پیدا کنه.
یکمم طول کشید..

اووه خدای من
نکنه همون بذرای خدابیامرز بلقیس باشه؟!
گل مشکل گشا.

واااای خدای من، میدونی چقدر دنبالشون گشتم و پیدا نکردم.
این گلا رو بلقیس به هر کی می‌داد تو خونه می‌کاشتن، مشکلات لاینحلشون حل می‌شد، گل حساسیه، سخت در میاد.
کاش بهم می‌گفتین لااقل چند بذر می‌دادم شمسی طفلی.

شمسی خواهر زاده دیگر خاله خانم است که مدتیست شوهرش خیانت کرده و درصدد طلاق هستند.

مادر با تعجب و دقت داشت به حرفهای خاله خانم گوش میداد که با شیطنت گفتم: خاله جان، حالا ما کاشتیم اما خبری نیست، احتمالن سرشون دنبال حل کردن مشکلات زیر خاکیه و فعلن فرصت نشده سری بالا کنن ببینیمشون.

مادر با چشم غره گفت : خوبه خوبه، این چیزا به تو نیومده برو بشین سر درس و مشقت.

اما برای اینکه دل خاله را بدست بیاورم گفتم: خاله جان اگه گل دراومد می‌تونیم بذرشو بدیم دختر خاله شمسی، این که ناراحتی نداره.

این حرف گویی که گستاخی قبلی را شسته باشد، نگاه مهربان مادر را جلب کرد که گفت: راست میگه بچه …

چند ماه بعد

محمودیها داشتند گل از گلشان می‌شکفت که سر و کله موجودات ناشناخته پیدا شد.

رشد لحظه به لحظه‌ی گل‌ها را زیر ذره بین داشتیم تا اینکه برگهای سبز پررنگ خودی نشان دادند و گل‌ها شروع کردند به قد کشیدن.
تا آنروز که بلاخره غنچه طناز، رخ نمود و شکفت.

چشممان که به جمال گلِ زیبا افتاد، دهانمان از شگفت باز ماند.

قبلن شبیهش را ندیده بودیم.
زود اسمش را توی گوگل زدم ببینم گوگل چه می‌گوید که دیدم هر چه گل دمِ دست خودش، فک و فامیلش بود نشانم داد به جز گل مشکل‌گشا!

تصویرش را جستجو کردم و گوگل باز هم گیج و منگ سرش را خاراند و گفت نتیجه ای برای این مورد یافت نشد، کار دیگه نداری صدام می‌کنن.

عجب!
با خودم گفتم حتمن گل اختراع و دست ساز خود بلقیس خانم بوده.

گل شبیه یک پری بود!
گلبرگهای سفید با خالهای قهوه‌ای در حکم ترکهای دامن پری بودند و پرچمهای گل شبیه تن پری که عصایی بدست داشت.
درست مثل کارتون بچه‌ها، که فرشته با عصایش کارهای عجیب و غریب می‌کند حتمن قرار بود گل هم همان کار را بکند.

عمر گل بلند بود و هر روز با دیدنش شاد می شدیم…

آن روز پدر با خوشحالی تمام زودتر از همیشه به خانه آمد؛با درخواست ترفیعش موافقت شده بود.

درخواستی که سه سال معلق مانده بود و به هر کس رو زده بود، گفته بود نمی‌شود!

گفتیم حتمن دعاهای مادر و نذر و نیازهایمان جواب داده.

گذشت تا اینکه اتفاق محیرالعقول بزرگتری افتاد!

خواستگار آمد.
آنهم برای ستاره!
ستاره‌ای که مادر آرایشگر هم کاری برای زیباسازیش نتوانسته بود انجام دهد.

خیلی دعا-درمان کردیم، چند فال‌بین تا کف دستش را دیده بودند با تعجب نگاهی به چشمانِ مظلومِ بیچاره‌اش انداخته و شبیه پزشکان فیلم‌ها که با تاسف تمام از اتاق عمل بیرون می‌آمدند و می‌گفتند متأسفیم، گفته بودند طلسم شده و کاری نمی‌شود کرد.

باری، در پوست خود نمی‌گنجیدیم.
داماد انقدر موجه و مناسب بود که انگار قبلن چک لیست‌های ستاره را دیده، محقق نموده، بعد برای خواستگاری مراجعه کرده بود.

ستاره بی هیچ معطلی بله را به داماد موقر از همه نظر مناسب داد و خیلی زود نامزد کردند.

اتفاقهای ریز و درشت خوب دیگر هم افتاد:
مثلن افزایش قیمت سهامهای پدر
بیشتر شدن مشتریهای مادر
پیدا شدن مدال طلای من بعد از ۵ سال
خوب شدن آرتروز مزمن مادر با چند داروی ساده خانگی و …

همه دیگر به گل مشکل گشا ایمان پیدا کرده بودیم و هر روز می‌آمدیم دم باغچه می بوسیدیمش و بعد می‌رفتیم پیِ کارمان.

آنروز خاله جان به خانه‌مان آمد تا گلهای مشکل‌گشا را ببیند.

عینک را به چشمش زد و به گل‌ها خیره شد:

فتبارک ا…
چه گل‌های زیبایی.

و در ادامه تعجب خاله‌جان مادر اخبار اتفاقهای اخیر را به سمع و نظرش رساند.

خاله که گویی جز این انتظار نداشت مصمم سری تکان داد و گفت:
به تو گفتم که این بذرها رو بلقیس داده بود.

می‌دونی بلقیس کی بود؟

مادر تموم یتیمهای محله.
نفسش حق بود.
شیر زنی بود برای خودش.
میدونی چند زندگی که در آستانه طلاق و از هم‌پاشیدگی بود رو دوباره سامون داد؟

بلقیس توی حیاط تنور کوچکی داشت و نوم می پخت و مردم شهری هم که عاشق نون، مشتریای خوبی داشت.

هر کس مشکلی داشت میومد یپشش و دست خالی برنمی‌گشت.
راستی دونه گل را موقع خشک شدن حتمن نگهدارید تا به هر کس که بتونیم بدیم
خصوصن شمسی.

خوشمزگیم باز هم گل کرد:
خاله جان کاش دختر خاله زیاد منتظر گل نباشه، این گل خیلی طول می‌کشه گل بده کاش اگر شوهرش نامرده، زود جدا شن.

باز هم مامان چشم غره رفت و لبهایش را بهم فشرد تا دیگر ادامه ندهم که خاله خانم با ناراحتی نگاهم کرد و گفت : والا حرف راست می‌زنه بچه.

گلهای مشکل گشا خشک شد و دانه‌شان را جمع کردیم و چند تا هم دادیم به خاله خانم که به شمسی یا هر کس دیگر که می‌خواهد بدهد…

چند ماه گذشت و خبرها حاکی از این بود که بذر گلهایی که شمسی توی گلدان کاشت، سبز نشدند.
و جالب آنکه بذرهای ما هم این بار دیگر جوانه نزدند و دیگر گل ندادند…

به گمانم حق با خاله خانم بود، این نفسِ بلقیس بود که بذرها را مکشل گشا کرده بود و گرنه بذرها هیچ قدرت جادویی که هیچ، حتی قادر به سبز شدن هم نبودند…

راستی دختر خاله شمسی هم طلاق گرفت و جالب آنکه به دو ماه نرسیده، معشوقه به شوهرش خیانت کرد و شوهر برای بخشیده شدنش به دست و پای شمسی افتاد…

۳۱ خرداد ۱۴۰۳

✍️ #نی_نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *