سختی‌های یک مادر

حالا دیگر تابستان بود و مدرسه ها تعطیل.
نمی‌دانستم با بچه‌ها باید چه کار کنم.

رضا که انگار بهانه‌ی خوبی دستش افتاده باشد، راه به راه می‌گفت برو استعفا بده، بشین پیش بچه‌هات.
مستاصل مانده بودم.
من و رضا با هم در یک اداره کارمند بودیم و ازدواجمان از همکاریمان شکل گرفت.

رضا اوایل، حرفی نمی‌زد اما وقتی مسئول قسمتمان شدم، غرولندهایش شروع شد.

آن روز، برای اینکه گزارشی را آماده کنم مجبور شدم اضافه کار بمانم.
رضا سر ظهر به خانه رفته بود.
خسته و درمانده از یک گزارشِ سخت و پیچیده به خانه برگشتم که دیدم رضا با عصبانیتِ تمام روی کاناپه نشسته و توی گوشیش فرو رفته.

صدای هق هق گریه از اتاق سارا میامد.
نگران شدم.
رضا چی شده؟
رضا بی اعتنا به سوالم، سرش را بیشتر توی گوشی فرو کرد.

به اتاق سارا رفتم.

  • چی شده مامان؟

سارا مثل مرغ پرکنده به سویم پروزا کرد و گریه‌اش شدت گرفت

رضا با شنیدن صدای گریه سارا، از همان پذیرایی فریاد زد: صدات نیاد وگرنه میام یه کشیده‌ی دیگه تو گوشت می‌خوابونم.

علی از شدت ترس به گوشه کمد چسبیده بود و می لرزید.

در حالی که سارا را به آغوشم می‌فشردم تا صدایش کم شود گفتم:
چی شده؟ برا چی گریه می‌کنی؟

سارا در حالی که هق هق گریه صدایش را می‌برید، گفت:
هیچی بشقاب غذا رو می‌خواستم بذارم رو سینک، از دستم افتاد شکست و بابا…

با گفتن این حرف، گویی داغ دلش تازه شده باشد، سرش را کرد توی بغلم و گریه را از نو سر داد.

در حالی که دستی بر سرش می‌کشیدم توی فکر رفتم.
نه گریه او را می‌شنیدم و نه حال خود را می‌فهمیدم.
ماتم برده بود.
نمی‌دانستم چه باید بکنم.

هر تابستان دروه میفتادیم کلاسهای مختلف بچه‌ها را ثبت نام می‌کردیم تا سرشان تا آمدنمان از اداره گرم شود.
وقتی هر دو توی هانه تنها می ماندند دعوا و کتک کاری می‌کردند و دلمان را به شور می‌نداختند.
سارای ۹ ساله، دوست داست حرف حرف او باشد و علی هم هیچ‌وقت زیر بار نمی‌رفت.

هر سال رضا کمتر همکاری می‌کرد و مجبور بودم من مرخصی بگیرم و به کانون و کلاسهای آموزشی سر بزنم.

در حالی که توی فکر بودم، مدام دم گوش سارا می‌گفتم باشه، عب نداره.
علی را هم در آغوش گرفتم و گفتم:
بابا تو اداره خیلی خسته شده، بعد وقتی اون اتفاق افتاد دیگه قاطی کرده.

بچه‌ها که کمی آرام شدند، لباسهای اداره را عوض کردم و به سمت آشپزخانه رفتم.

ظرفهای کثیف روی سینک ظرفشویی منتظرم بودند.
داشتم ضعف می کردم، از بس درگیر گزارش بودم که وقت نکرده بودم نهار بخورم.

مانده غذا را گرم کردم و همانجا توی آشپزخانه در حالی که فکرم هزارجا بود، مشغول خوردن شدم.

بعد از شستن ظرف ظروف و مرتب کردن آشپزخانه، دو فنجان چای ریختم.

شدت عصبانیت رضا کم شده بود، حالا بیشتر گیج به نظر می‌رسید تا عصبانی.

همینکه چای‌ها را روی میز گذاشتم، گفت: خب قراره چی کار کنی؟

اگه یه روز هر دو تایی مجبور شدیم اضافه کار بمونیم این بچه‌ها باید چی کار کنن؟
اینا که همش مثل سگ و گربه به جون هم میفتن.
ببین زری، از یه جایی به بعد دیگه نمیشه مثل قبل بود.
مادر باید کنار بچه‌هاش باشه.
درآمد من کفاف زندگیمونو میده، تا حالام که پس انداز کردیم و خدار و شکر وضعمون خوبه.
بیا از خر شیطون پیاده شو و استعفا بده.

مثل مجسمه نگاهش می‌کردم.

  • چیه؟
  • رضا، من برای این کار خیلی زحمت کشیدم
    حالا نصف و نیمه ولش کنم؟

رضا در حالی که سر تاسف تکان می‌داد گفت:
زندگی و بچه هات برات مهمن یا شغلت؟

حال و حوصله حرف زدن نداشتم، بدون اینکه جوابش را بدهم، گیج و منگ مشغول جرعه جرعه نوشیدن چای شدم.

تمام مدت خودم را در آشپزخانه مشغول کردم، در واقع داشتم به اتفاقات و راه‌کارها فکر می‌کردم.

آن ‌شب رضا زودتر از همیشه خوابش برد، اما من خوابم نمیامد، مدام پهلو به پهلو می‌شدم و فکر می‌کردم.

هق هق گریه سارا و ترسی که به جان علی افتاده بود، تلاش و زحماتم در اداره، مدام جلوی چشمم میامد.

فردا صبح

سوار ماشین شدیم و به سمت اداره راه افتادیم.
طول راه نه رضا حرفی زد و نه من چیزی گفتم.

به اتاقم که رسیدم، استعفایم را نوشتم و مشغول کار شدم تا رییس بیاید.

تقریبا نیم ساعتی نگذشته بود که رییس آمد و من استعفا در دست رفتم پیشش.

رییس قبل از دیدن درخواستم، شروع به تعریف از گزارش دیروز کرد.
بدون اینکه با تعریف‌هایش خوشحال شوم، استعفا را روی میزش گذاشتم.
با دیدن برگه، هاج وواج نگاهم کرد و گفت:
خانم منصوری. این چیه؟
چیزی شده؟

در حالی که بغض گلویم را می‌فشرد گفتم: نه هیچ مشکلی پیش نیومده، فقط به خاطر بچه‌ها مجبورم.

تو خونه تنها می‌مونن و مشکل پیش میاد، باید کنارشون باشم.
الانم که تابستونه و همیشه هم سر کلاس نیستن.

رییس در حالی که چشمش روی استعفا خشکیده بود گفت : حالا بذار باشه فکراتو بکن. شاید راه حل دیگه‌ای براش پیدا کردیم.

سری به علامت نه تکان دادم و گفتم:
نه این تنها راه حله آقای رییس.

آقای رییس، متفکرانه گفت: باشه تو حالا برو به کارت برس تا ببینیم چی می‌شه.

می‌دانستم که عنقریب رضا را احضار خواهد کرد و درباره این مسئله با او مذاکره خواهد کرد.

3 ساعت بعد رییس صدایم کرد.

حدسم درست بود او با رضا حرف زده بود و رضا به زیبایی تمام تواسنته بود متقاعدش کند.

رییس گفت : خانم منصوری من نمی‌خوام که کار بیرون زندگیتونو بهم بریزه و اینطور که آقای موسوی گفتن این تنها راهه.

اما باید یه جایگزین براتون پیدا کنیم، تا اون موقع همراهی کنین تا همکار جایگزین کار رو تحویل بگیره.
شما کارمند خیلی خوبی بودین و جای تاسف داره که نیرویی مثل شما رو دارم از دست میدم.

رییس مرد خوبی بود، می‌توانست هزار بامبول در بیاورد و این استعفای آنی را قبول نکند اما …

نمی‌دانستم با این تصمیم، باید شاد باشم یا غمگین.

بعد از دو هفته

صبح، سرآسیمه از خواب بیدار شدم.
رضا داشت کتش را می‌پوشید.

در حالی که چشمانم را می‌مالیدم گفتم: وای رضا چرا بیدارم نکردی، خواب موندم.
و بعد یکهو همه چیز یادم آمد.

رضا در حالی که با ترحم نگاهم می‌کرد، به سرعت رویش را برگرداند و گفت: من رفتم، خداحافظ.

#نی_نوا

۱۹ شهریور ۱۴۰۲

ادامه نویسی

داستانک

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. قلبم به درد اومد
    برای زری و زری ها
    که زحمتاشون دیده نمیشه
    ارزوهاشون پشت مسیولیت های مادری دفن میشه
    خواسته هاشون نادیده گرفته میشه …

    1. اره زهرا جان
      متأسفانه سر مسئولیت مادری، این خانمها هستن که اغلب کوتاه میان
      و حسرت به دل آرزوهاشون می‌مونن

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *