داستانِ دردسرساز!😁

داستانِ دردسرساز!😁

در محفل ادبی بودم.
برای اولین بار بود که می‌آمدم و کسی را نمی‌شناختم.
دوستی که به دعوتش آنجا بودم وسط جلسه، کار اداری برایش پیش آمد و رفت و من ماندم با شاعرانی پیر و جوان، ناشناس.
اهل شعر و داستان بودم و علارغم ناآشنا بودن جمع، مشتاق شنیدن.

شاعری خوش‌قریحه و خوش‌صدا در حال خواندن غزلی عاشقانه بود که به یکباره چشمم بر چهره‌ی جوانی که در مقابل بود خشکید.
جوان، فکی دراز، جلوافتاده، دماغی پخ و چشمان نیمه‌هشیاری داشت که مدام با نوسان حس شاعر، چشمانش هاج و واج و دهانش گشوده می‌شد.

شعر و چهره درگیرم کردند.
صنوبر، جوان و شاعر؛ کلمات خوبی بودند تا دست به دست هم داستانم را بسازند.
از خود بی‌خود، شروع کردم به خلق داستان:

شاعر جوان با نوای دلکش و رسا در مدح صنوبر و شرح زیبایی یار و دلدادگی بود که جوان خصمانه به سویش یورش برد.
همه‌ی حاضران بیمناک به یکباره، به سوی جوانی که با خشم خرخره‌ی شاعر را به چنگ گرفته بود، هجوم آوردند.
صحنه‌ی وحشتناکی بود.
بیژن، در حالی که فکش، بیشتر از معمول دراز شده بود، دندانهای کج و معوج خود را همزمان با گلوی شاعر بدبخت بهم می‌فشرد.

معلوم بود که شاعر با غزلی که در وصف صنوبر و شاید صنوبر او سروده بود، خون غیرتش را به غلیان انداخته، اندیشه‌های تیره‌ای در دل جوان افکنده بود که اینک اینچنین جنون‌آمیز و کینه‌توزانه برای خاموش کردنش در حال تقلا می‌بود.

اما بیشتر از شاعر هر چه بود زیر سر صنوبر بود که زود وا داده و بیت به بیت دلش موم‌تر گشته بود و اگر بیژن مجال اتمام خوانش را به شاعر بی‌نوا می‌داد دور از انتظار نبود که در پایان غزل صدای کِل‌کِل شادی حضار از جشن عروسی دو دلداده بلند شود.

چگونه صنوبر توانسته بود بی‌رحمانه، عشق او را پس زند و خام بلغوریات این شاعر جوان شود؟!
آیا او بیژن، مرد میدان عشق را به چند واژه‌ی شیرین و زیبا فروخته بود؟!

نه باورکردنی نبود و هرگونه واکنشی از سوی عاشق سینه‌سوخته‌ای چون بیژن که به ظاهر یک ساده‌لوح می‌نمود و نه عاشق، غیر قابل احتراز بود.
همچنان شاعر زیر دست بیژن بود و بیژن زیر دست حاضرین که …

به یکباره صحنه‌ی پرهیجان داستان غلو شده‌‌ی عاشقانه‌ام فریز می‌شود:

  • خانم!
    خانم!

نه خدای من، چهره‌ی بیژن مقابلم است، نه ببخشید جوان فک‌‌برجسته.

  • خانم!
    چیزی شده؟!
    تقریبا دقایقی هست که به چهره‌ی کریه بنده خیره شده‌، لبخند می‌زنید و پلک نمی‌زنید.
    می‌خواستم، شعرم را بخوانم و دوست داشتم شما حتما بشنوید.

خدای من!
سرخِ سرخ شدم.
رو برگرداندم، دیدم همه دارند بر و بر نگاهم می‌کنند، دلم می‌خواست همانجا که نشسته‌ام زمین دهان باز کرده مرا می‌بلعید.

گیج و خنگانه گفتم، بفرمایید.
و بیژن، نه آن جوان در حالی که وسط ابیات نیم‌نگاهش به من بود که آیا با حضور قلب می‌شنومش یا نه شروع به خواندن شعر عاشقانه‌‌‌اش کرد و باید اعتراف کنم علارغم آن فک و دماغ پخ، شعر زیبایی سروده بود و من هم حسابی برایش کف زدم.

محفل تمام شد و خیلی زودتر از همه، در حال ترک تالار و صحنه‌ی ضایع شدنم بودم که دیدم با لبخند ملیحی همچنان، خیره خیره نگاهم می‌کند.

وااای، خدا می‌داند در طول داستان کذاییم، چند بار مشنگانه، برایش لبخند زده بودم که این‌طور خیالات برش داشته بود.
معلوم بود که مترصد فرصتی است که قرار دیت اول را بگذارد و …

نی‌_نوا

۱۷دی/۳

کلمه_بازی

داستانک

طنز

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *