ارسلانِ نشیمنجنبان
روزی روزگاری در ولایتی بس دور که امکان استناد و استدلال برای شنونده دور از دسترس بِنماید و راوی با خاطری آرام بر توسن گزافه و اغراق بتازد، پسری عجیبالخلقه به دنیا آمد به نام ارسلان.
اما عجیبالخلقه از آنرو که گویا طفل در حیات پیشین، از طیرهی طیوری چون دمجنبانک بوده و اینک در لوای انسانی حلول کرده بود.
ارسلان، نشیمن میجنباند و یک جا بند نمیشد.
با سپری شدن ماه و سال و پا به سن گذاردن پسرک، خاطرِ پدر و مادر مشوش میشد و هر روز شکر خدا به جا میاوردند که الهی شکر که فرزندمان پسر است و دختر نیست و در آن صورت وامصیبتا…
باری، عادت نامالوف فرزند سبب شرمساری پدر و مادر بود و نکوهش و تنذیر در او بیتاثیر.
هر چه میگفتند میوهی جان، آرام بگیر و متانت و وقار، پیش، در او کارگر نبود و الحق پسر را نیز سر و سودای نافرمانی و دقمرگ کردن آنها نبود.
هر چه بود عنان واختیار در کف نبود.
بلی، پشتِ لب ارسلان هر روز سبز و سبزتر میشد و حرص و جوش پدر و مادر بیشتر.
روزی از روزها، گذر گروهی مطربِ دورهگرد به ولایت افتاد و برای اولین بار، نوای چنگ و رباب و آواز در کوی و برزن برخاست.
پیر و جوان به صدای مطربان، به میدان روان شدند و در کوته اوانی چند، جمعیتی مشتاق، گرداگرد مطربان را فراگرفت.
پدر و مادرِ ارسلانِ نشیمنجنبان نیز به شوق و شعفِ نیوش آوای دلانگیز مطربان راهی گشته و پسر را به نوکر سپردند که چون هر روز مراقبت نماید، جوان پا از خانه بیرون ننهاده، موجبات تشویش و معذب نمودن اذهان عمومی الخصوص نسوان را فراهم ننماید.
حاجت به بیان نیست که نوکر نیز چون اهالی ولایت تا آنروز مطربی ندیده بود و دلش برای شنیدن نوا و آوازشان، میتپید.
.
القصه، مرد بعد از بیمناک کردن جوان به عقوبت فرار از خانه و کشیدن خط و خطوط برایش، به بهانهای بیرون زده، شتابان به میدان شتافت.
ارسلانِ تنها، همینطور که به سرنوشت شوم خود میاندیشید و آه میکشید، به یکباره گوشش به شنیدن صدای چنگ و رباب تیز شد و پاپوش به پا سوی صدا روان شد.
از بخت خوش، همه در میدان جمع بودند و آن جنبشهای بیامان ارسلان که از شوق به اوج رسیده بود و با آن شرم و حیای بیشینهی اهالی، جز صحنهی فجیع، نام نداشت، از انظار پنهان ماند.
ارسلان به میدان رسید و با بلند شدن نوا و آوای مطربیان، نشیمن را یارای ایستادن از جنبیدن نبود.
او یک به یک اهالی را کنار میزد و عاقبت به مطربان رسید و …
با دیدن ارسلان در آن حال، صدای هو کردن اهالی به پا خاست و پدر و مادر از شرم، چنگ بر چهره کشیدند…
مطربان که با استقبال اهالی، نوای شاد و مصفایی چاق کرده بودند، به یکباره از نواختن باز ایستادند و به ارسلان و جمعیت چشم دوختند.
ارسلان با چهرهای گلگون از آزرم، در حالی که بسیار میکوشید هیچ جنبشی نداشته باشد، سر پایین افکند.
در این اثنا که اهالی را جز شماتت نبود و هر چه بر دهانشان میرسید نثار ارسلان میکردند، پیر چنگ نواز به سخن درآمد که:
های چه میگویید؟!
رقص و طرب را چه شماتت که دل انسان به شادی و شور، زنده است.
نشیمن جنباندن این جوان از خوشی و شادی است، چرا بد تعبیرش میکنید؟
ما این همه شهر و ولایت گشتهایم و رقاصی به این هنرمندی ندیدیم.
القصه، چنگنواز آنقدر از فواید رقص و شادی برای اهالی موعظه کرد که همه از رفتار و کردار خویش پشیمان گشتند.
دیری نگذشت که دیگر ارسلان نه نشیمنجنبان که رقاص متبحر ولایت بود که در هر سور و ساطی، دعوت میشد تا دل مردم شاد کند و جیبش هم پر از شاباش گردد.
فهرست
Toggleنی_نوا
۱۵دی/۳
کلمه_بازی
داستانک
طنز
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها