نقشهای اجباری!
لباسش مثل هر روز شق و رق نبود.
انگار یکی چلانده بودش.
موهایش بهم ریخته بود.
گیج و ویج به نظر میرسید و همینطور بدعنق، این را از صدای دلخراش دری که همیشه با طمانینه میبست، دریافتیم.
جلوی اتاق رییس رسید، خشم آلود در زد.
تا آن روز هیچ کس گرهی به آن کوری در ابروهایش ندیده بود.
اما به راستی چه اتفاقی افتاده بود؟
چه بر سر کارمند همیشه خندان و موقرِ امور مالی آمده بود.
او قصد داشت به رییس چه بگوید؟!
نامهی در دستش چه بود؟
در زد
رییس:
بیا تو عزیزم.
مکالمات درون اتاق رییس:
نقشتو خیلی خوب بازی کردی، آفرین.
طبق نقشمون، رییس امور مالی امروز مجبور شد چند کشیده بخوابونه تو گوشت،
گاهی آدم برای گذران زندگی، مجبور نقش بازی کنه.
مامور مالیاتی، دیگه چیزی نگفت که؟!
این چیه دستت؟
استعفا؟!
فهرست
Toggleنی_نوا
۲۲ آذر ۱۴۰۳
کلمه_بازی
داستانک
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها