آگهی عجیب!

آگهی عجیب!

بعید به نظر می‌رسید که بتواند با این آگهی تبلیغاتیِ گزافه‌آمیز، گوی سبقت که هیچ، مِنجُق رنگ و رو رفته‌ی سبقت را هم از رقبا بِرُباید.

کارش بیشتر، گُل به خودی و فرو کردن شمشیر زهرآگین بر پیکره‌ی کسب و کار نوپای خود بود تا تبلیغ.

“بدون اینکه، لب تر کنید، غذای دلخواهتان را آماده خواهید یافت.
اینجا جایی است که غذا را با لذت می‌خورید.”

معلوم نبود این جمله‌ی احمقانه زاییده‌ی ذهن کدام خام‌مغزی بوده و چطور مدیر رستوران که به نظر کودن نمیامد، تن به آن مسخره‌ی حتی زیانبار داده بود!

مدتی گذشت.

در کمال ناباوری، آگهی رستوران توانسته بود کار خود را به خوبی انجام دهد؛
پیر و جوان و مخصوصا بچه‌ها برای رفتن به رستوران سر و دست می‌شکستند!

اما داستان چه بود؟
چطور بدون اینکه غذایی سفارش بدهی، غذا می‌رسد و تازه تو این همه خوشحال می‌شوی؟!
حتما سِحر و شعبده‌ای در کار است!

برای اینکه مو را از ماست بیرون بکشم و بتوانم آگهی را روی سرِ مدیر رستوران خراب کنم، به یکی از دوستانم سپردم تا سر از کار رستوران درآورده و با دقت همه چیز را زیر نظر بگیرد.

دوستم، مرد چاقِ خوش‌خوراکی بود که غذا را همچون خدا می‌پرستید.
مزه‌ها را با چنان ظرافت و دقتی از هم تشخیص می‌داد که استاد نقاش، تک‌تک رنگ‌های کلکسیونِ رنگها را و عطار بوی تک‌تک عصاره و عطرهایش را.

مأموریت انجام شد و دوستم با لبخند رضایت بر لب با توشه‌ای از اطلاعات سر رسید.
و این بود گزارش او:

وارد رستوران شدم.
خانم زیبای مهربانی که آدم را از ازدواج زود به هنگامش پشیمان می‌کرد به پیشواز آمده با صدای دل‌انگیزش گفت:
خوش آمدید و با اشاره دست نشان داد که زیپِ دهانم را بکشم.

همینطور متحیر زیبایی و رفتارِ عجیب زن بودم که گارسون خوش‌تیپ صندلی را آماده‌ی نشستن کرد و به آرامی در جای خود لمیدم.

گارسون که تمام لحظات، لبخند شیرینش با دندان‌های چون مروارید بر لب بود شروع کرد به حرف زدن:

لطفا با ادا بازی بگویید که چه می‌خواهید؟
اگر من زود تشخیص دادم شما علاوه بر غذا جایزه هم می‌برید.
خب بگذارید کمکتان کنم، من ادا بازِ حرفه‌ای هستم.
شما باید بلد باشید ادای غذایی که می‌خواهید را دربیارید و مطمئنم از پسش برمیایید.

اگه کسی مثل من گیج هم باشد به انحای مختلف کمکش می‌کند تا ادای غذایی که می‌خواهد را دربیاورد.
چهره‌ی رضایت همه، نشان می‌داد که بازنده‌ای وجود ندارد.

گارسون گفت: فرض کنیم که ران مرغ دوست دارید؛
او ادای مرغ و بعد هم اشارتی به رانش کرد.
بعد از کمک او، من هم غذای خود را بازی کردم، اسپاگتی مخصوص با سس فراوانِ تند و چون خوب از پسش برآمدم، مشمول جایزه شدم.

فکرش را بکن، من می‌توانم برای بار دوم به رستوران رفته و با تخفیف ۳۵‌درصدی غذا بخورم و باز هم ادابازی کنم.

حس پیروزمندانه‌ای داشتم و غذا هم حسابی چسبید.
غذایشان مزه‌‌ای که می‌خواستم را داشت؛
آدم حالش خوب باشد، غذا خوب می‌چسبد.

به نظرم این رقابتِ مرگ‌آسایی برای رستوران تو خواهد بود رفیق.
چون در رستوران تو باید همه لب تَر کنند تا غذا بیاید و از طرفی هیچ‌کدام جذاب و اهل بازی و ادا درآوردن هم نیستید.

آدم‌گنده‌ها هم بازی دوست دارند، خصوصا که برنده هم باشند.
به نظرم باید فکر دیگری بکنی دوست من!

نی_نوا

۲۸ بهمن/۳

کلمه_بازی

داستانک

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *