باباخیراله

باباخیراله

خانه‌ی کاهگلیش می‌ارزید به تمام پنت هاوس‌های بزرگ و مجللِ تهران.
چراغ خانه‌اش همیشه روشن بود و روشنابخش راه ناامیدان.
درِ چوبی خانه‌‌ی باصفایش همیشه باز بود.
درست مثل دلش.
طنین صدای پدرانه‌اش با وجود پیرپاتالی و خش سینه هنوز هم دلنشین و آرامبخش بود.
نامش باباخیراله بود، الحق که نام برازنده‌‌ای داشت.
دستش تا آرنج توی کار خیر بود.
زنش بی‌بی‌گندم، خیلی زود رفت، نماند تا پدری خیراله را ببیند.
خدابیامرز اجاقش کور بود اما خیراله یک بار هم جلو رویش حرف از بچه و وارث به میان نیاورد.
کسی چه می‌داند شاید از زیادی خوب بودن خیراله بود که طاقت نیاورد و دق کرد.
اهالی پچپچه‌گر ده می‌گویند یک‌بار گندم رفت  دنبال عیال نو برایش، که خیراله سر به کوه و بیابان گذاشت و یک هفته‌ی تمام توی خانه‌شان قهر شد.
تنها قهر طولانی زن و شوهر خوشبخت.
البته خانه که بی‌دعوا نمی‌شود اما اغلب دعوایشان سر بچه‌ای بود که خیراله به زبان نمیآورد و گندم حسرتش را می‌خورد.
دوا درمان افاقه نکرد، خیراله تا حال و روز گندم و حسرت دلش را دید خواست یک بچه‌ی بی‌کس و کار بگیرند و بزرگ کنند اما گندم رضا نداد.
گفت بچه ناخلف می‌شود آبروی چندین و چند ساله‌ات را بر باد می‌دهد.
من بچه‌ی ترا می‌خواهم نه بچه‌ی مردم را.

خلاصه هر چه بود و نبود سر بچه‌‌ای بود که نبود.
کاش می‌ماند و می‌دید که حالا خیراله پدر نه یک بچه، که ده را پدر است.
مردم از حرف دلشان تا خواستگاری، می‌رفتند سراغش.
می‌گفتند پایش خوش‌یمن است مثل نامش، خیر و برکت میاورد.

خیراله رهاوردی از زندگیش با گندم نداشت و درست است که بعد از او تجدید فراش نکرد، اما هیچ‌وقت خانه‌اش محتاج نان نشد، شعله‌ی اجاقش همیشه گرم و روشن ماند.
از دوست، همسایه و اهالی، همواره کسی بود که یک چای گرم جلویش بگذارد، تنهایش نگذارد.
همه‌ی این‌ها ثمره‌ی درختی بود که خودش کاشته بود.
دعای خیر یک اهالی پشتش بود، پیر و جوان،  دختر و پسر.
وقت جوانی و آن دم که هنوز از پا نیفتاده بود و وضع خوبی داشت، جهاز برای دختران یتیم و فقیر مهیا می‌کرد.
کسی بداحوال بود و پول دوا نداشت، یک‌راست می‌رفت سراغش و هیچ‌وقت دست‌خالی برنمی‌گشت.
خیراله نفسش هم حق بود؛ وقتی می‌گفت، درست می‌شود، خوب می‌شود، خداخواسته، هم گره باز می‌شد هم احوالِ ناخوش، خوش.
خیلی‌ها حاجتی داشتند یا مریض بداحوال، می‌گفتند برایشان دعا کند، خیراله هم که هیچ‌وقت نَمی تکبر و غرور به رویش ننشست، می‌گفت: من برای همه دعا می‌کنم.
شفا و گره‌گشایی دست خداست، شاید خواستِ خدا بهتر از شفا و آن حاجت باشد و ما ندانیم.

روزگاری است، خبری از بابا خیراله نیست.
چراغ خانه‌اش دیگر روشن نیست اما خانه‌ابدیش، پررونق است، چراغش روشن است و با دسته‌گل به دیدنش می‌آیند.
کارهای خیر خیراله برایش میراث ماند.
بابا خیراله رفت در حالی که هیچ وقت صدای گریه یا خنده‌ی بچه‌ای از خانه‌اش بلند نشد، اما  یک ده را پدری کرد.

نی نوا

۸ اسفند/۳

داستانک

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *