دخترِ شکلاتی

دخترِ شکلاتی

“تو خودت قند و نباتی، شکلاتی، شکلاتی…
حالا خیلی قند و نبات نیستی اما شکلاتی چرا”
این شعری بود که سایه، خواهرش، چپ و راست برایش می‌خواند.

به خاطر همین چهره‌ی تیره‌ی شکلاتی رنگ بود که خانواده، دختر هندی صدایش می‌زد.

سایه می‌گفت: تو حتما توی زندگی قبلی یه دختر یا پسر هندی بودی و بعد از اونجا مستقیما وارد این زندگی شدی و اومدی ایران.
برای اینکه رنگت روشن و مثل اغلب ایرانی‌ها بشی باید دو سه تا زندگی از سر بگذرونی تا رفته رفته رنگ پوستت طبیعی شه.

با این حرف و کنایه‌ها مشکلی نداشت و تازه خودش هم چند کلمه‌ی هندی، چاشنی کار می‌کرد تا حسابی حرف سایه را تایید کند.

خیلی دلش می‌خواست یک‌بار هم که شده به هند برود، اما آرزویش یک جور دیگر برآورده شد.
هند آمد سراغش!

یک روز با ملیحه دوست هم‌دانشگاهیش نشسته بود که صحبت از فامیل هندی ملیحه شد که قرار بود هفته ی آینده به ایران بیایند.

گل از گلش شکفت.
کلمه‌ی هند بدجور شاخک‌هایش را تیز کرد و شعله‌ی شیطتنتش را روشن.

-“ملی جان، کی میان؟”

+”سه شنبه”

-“چه جالب. خیلی دلم می‌خواد یه هندی رو از نزدیک ببینم.”

+” خب تو هم بیا”

-” واقعا؟ میشه بیام؟”

+”آره، پس چی”

دل توی دلش نبود.
هر روز برای رسیدن سه‌شنبه‌ی هیجان‌انگیز لحظه شماری می‌کرد.

تا اینکه بالاخره روز موعود رسید.
سایه فکر بکری داشت.
یک گوشواره انداخت دماغ مائده و با مداد سیاه بیندی(خال) روی پیشانیش گذاشت.
در آیین هندی این علامت، معانی مختلف دارد از جمله چشم سوم.
بیندی دختران مجرد به رنگ سیاه و زنان متاهل به رنگ قرمز است.

مائده با شکل و شمایل هندی‌ها راهی مهمانی شد.
مهمان‌ها، دختر عموی مادر ملیحه بود و همسر هندی و دختر و پسر جوانش.

از بس توی خانه هندی گفته بودندش که خودش هم کشش خاصی نسبت به این هندی‌ها حس می‌کرد.
با خود فکر می‌کرد که شاید واقعا حق با سایه است و در زندگی قبلی یک هندی بوده اما این آزمایش تا حدودی می‌توانست روشن کند که چقدر شبیه هندی‌هاست.
در حالی که کمی تا قسمتی صورتش به خاطر گل‌کاری سایه، گلگون شده بود، وارد خانه شد.

ملیحه با دیدن بیندی و گوشواره‌ی روی دماغ مائده کم مانده بود از خنده منفجر شود، اما به هر طریقی بود جلوی خودش را گرفت.
مائده که از هندی بودنش به جز رنگ چهره، فقط رام رام گفتن را بلد بود، رو به مهمان‌ها دستانش را بر هم گذاشت و چند بار رام رام کنان کنار ملیحه نشست و با تعجب دید که هندی‌ها خیلی زیبا و ملیح فارسی حرف می‌زنند و جواب رام‌هایش را با سلام دلنشینی دادند.

ملیحه در حالی که لبخند از صورتش پاک نمی‌شد، سقلمه‌ای به بازویش زد و گفت:
“دختر حسابی شکل هندیا شدی.
انگار از اینایی نه از ما.”

مائده گفت:” حالا کجاشو دیدی”

جوان هندی، پسرِ دختر عمو با چشمان پر از ذوق و شوق مائده را نگاه می‌کرد گویی که او را قبلا جایی دیده باشد، مثلا تو کوچه پس کوچه‌های دهلی یا توی مترو …
با لهجه‌ی شیرین گفت: شما ایرانی هستید یا هندی؟

مائده که کلی نقشه برای چاخان کردن ریخته بود، یکهو از شرم وا رفت و همه چیز را لو داد، گفت که این ریخت و قیافه شیرین کاری خواهرم است تا بیشتر شبیه شما باشم و احساس غربت نکنید.

از این حرف مائده، مهمان‌ها خصوصا جوان خیلی خوشش آمد و همگی زدند زیر خنده.

حالا دیگر روی صحبت و نگاه جوان، فقط به مائده بود.
غروب شد و مائده دیگر باید به خانه برمی‌گشت که پسر هندی، شماره تماسش را خواست.

احتمال اینکه پسر هندی عاشق دخترشکلاتی داستانمان شده باشد خیلی زیاد است.
گویی شوخی شوخی داستان جدی شد و احتمالا قرار است مثل زندگی قبلی باز هم در هند سر کند!

۶ فروردین/۴

نی نوا/ داستانک

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *