کمی گیج و سر درگمم.
فضا شبیه چیزی مثل یک رویاست.
در مقابلم آویزهایی از نیلوفران بنفش نورانی را میبینم که در فاصلهی ما بین زمین و آسمان (که اینجا هر دو بیمعنا هستند) معلق ماندهاند.
نیلوفرها قابی از یک دروازهی بزرگ را ساختهاند.
در حالیکه چشم و دهانم از بهت باز مانده، از زیر دروازه خیالی عبور میکنم.
جلوتر جایی شبیه به یک اتاق کار بزرگ قرار دارد که دیوارهایش مرئی ونامرئی میشود و درونش مدام نورهایی به رنگهای مختلف پخش میشود.
کنجکاوانه یک قدم جلوتر میروم، مرد جوانی پشت به تصویر ایستاده است.
بدون اینکه برگردد میگوید: بیایید تو میس زهرا!
خشکم میزند، مرا میشناسد، اما چرا میس؟ اوه حتمن خارجی است.
رویش را برمیگرداند.
خدای من نیکولا تسلاست!!!
همین اواخر یک یادداشت دربارهاش نوشته بودم و دوست داشتم دربارهاش بیشتر بدانم.
آقای نابغه با همان فرق سر از وسط باز شده و لبخند روی لب، خوش سیماتر از جوانیش روی زمین، مقابل من ایستاده بود.
بعد از اندکی مکث گفت: نمینشینید؟
باورم نمیشد، خودش باشد.
گفتم: آقای نیکولا خودتان هستید؟ (جوری نیکولا گفتم که انگار خیلی وقت است میشناسمش) 🙂
با لبخندی که دور لبهایش را چین انداخت گفت:
بله و مثل جنتلمن فیلمهای خارجی با تواضع صندلی سفیدی را آماده نشستنم کرد.
گفت : به من فکر میکردید؟
حالا اگر این سوال را آن نیکولا تسلای پیر و رنجوری که اواخر سالهای زندگی در فلاکت بود میپرسید، میگفتم بله دقیقن، اما طبیعتا وقتی سوال را نیکولای جوان بپرسد، دیگر نمیشود با همان قطعیت گفت بله.
مثل دخترهای محجوب به حیایی که با حرف ازدواج، تمام وجودشان سرخ میشد، مضطرب گفتم:
“نه یعنی بله، راستش من خیلی ناراحت بودم که شما با آن همه خدمات برای بشریت در وضع بسیار اسفباری زندگی خود را بدرود گفتید.”
نیکولا با مهربانی نگاهم کرد و گفت: میس زهرا شما دختر بسیار پراحساسی هستید، میدانم که به خاطر سختیهای زندگی و موضوعاتی که بین من و توماس در دنیا پیش آمد، آزرده خاطر شدهاید، اما ذهنتان را درگیر این موضوعات نکنید، ذهنمان باید به کارهای مهمتری بپردازد.”
بعد با اشاره دست پردهای روبرویمان ظاهر میشود.
یاد همان پرده آموزشی ملاقاتم با خدا افتادم. البته این کوچکتر از آن بود.
با اشارهی اَبروی نیکولا ( تکنولوژی این سو گویی پیش رفته تر از آن سو بود) پرده روشن شد.
تصویر پر از جریانهای نوری بود که در حال رفت و آمد و چرخ زدن بودند و گاه با جرقهای صفحه را روشن میکردند.
پرسید:” میدانید اینها چه هستند؟”
با خودم گفتم: هی وای من (اینجا هم که همهاش سوال میپرسند) الان میبیند میس زهرا خیلی شوت تشریف دارد.
تمام اعتماد به نفسم را از گوشه گوشه وجودم جمع کردم و با فشار اسموزی دادم بالا تا به ذهن و زبانم برسد( که در آن لحظه شیرینزبانی طناز درونی گل میکند و میگوید حالا چرا فشار اس توتی نداریم که تا من بخواهم پِقی بزنم زیر خنده، منِ متفکر از راه میرسد و میزند پس کلهی من طناز و با ابروی درهم گره به من میگوید: حواست را جمع کن، درست جواب بده.)
لبهایم را جمع میکنم و متفکرانه میگویم با توجه به اینکه شما در حوزهی جریان و انرژی در دنیا در حال کار و مطالعه بودید، احتمالا اینجا هم در حال ادامه دادن همان علایقتان باشید. اینها مسیر جریان انرژی هستند، اما مربوط به کدام انرژی نمیدانم.
سری فروننانه تکان داد و گفت : درست است. این برشی کوچک از نرون یک انسان است.
آن روشن و خاموش شدنها در واقع افکاری است که در هر لحظه به ذهنش خطور میکند.
بعد باز هم با حرکت ابرو تصویر دور و دورتر شد تا در یک لحظه دختری شاد و خندان ظاهر شد که پدر بزرگش را در آغوش کشیده، میبوسید و میگفت : میدانستم که موفق میشوم و بالاخره یک روز خواهی دید.
نیکولا تصویر را با حرکت ابرو نگاه داشت و گفت: میس زهرا آن جرقه ها در واقع افکار پر احساس آن دختر بودند که با استمرار، تقویت و تلاش، توسط ابزار درست، عاقبت به درمان یک نابینایی لاعلاج ختم شد.
در این لحظه صدای مردی به گوش رسید: نیکولا نیکولا …
خدای من ادیسون بود!
با موهای سیاه و همان ابروهای پرپشت که بر خلاف چهره زمینی خیلی جدیش، اینجا مضحک به نظر میرسید.
با غیض نگاهش کردم، بدون اینکه نگاهم کند رو به نیکولا گفت : دوست من درباره فرمول زیگما پلاس NE انسان به توان میکرو کهکشان به کمکت نیاز مبرمی دارم.
( و باز هم طناز درونی افاضه پرانی میکند که خوب است اینجا خبری از ستاره مربع هشتگ نیست و به زور جلوی خنده ام را میگیرم.)
نیکولای نابغه گفت : حتمن موضوع به ارتعاش اَبَر وانادیم7، و انسان بعد m مربوط است، درست است؟
ادیسون با کمی شرمندگی گفت: آه بله .
تسلا گفت : بسیار خوب بعد از اتمام حرفهایم با میس زهرای عزیز با هم حرف میزنیم.
ادیسون در حالیکه دست ارادت روی سینهاش همچنان چسبیده بود، سری به تایید جنباند و ناپدید شد.
بدون اینکه حرفی بزنم، نیکولا فکرم را خواند و گفت : اوه میس زهرا از دست او ناراحت نباشید، او قبلن باچانا بوده است.
باچانااااا … خدای من این دیگر کیست؟
با شنیدن نام شخصیت جدید حس مور مور شدن پیدا میکنم، گویی تمام معلوماتم به یکباره پاک میشود، حال سفیهی را دارم که در جزیرهی دانایان گیر افتاده.
نکند آدم مهمی باشد که حتی یک بچه دبستانی هم اسمش را بداند و من دربارهاش چیزی نمیدانم.
نیکولا منتظر ادامه افکارم نشد و گفت: خودتان را اذیت نکنید، داستان کمی پیچیده است، در واقع ادیسون در زندگی قبلی پسری به نام باچانا از کشور گرجستان بود که کسی نبوغ و تلاشش راجدی نگرفت.
او در میانهی تحصیل به خاطر کم توجهی خانواده و اطرافیانش از مدرسه فراری شد و سپس دست به خودکشی زد.
توماس برای اینکه در این زندگی آخر، دوباره باچانا نباشد، آن کار را کرد و من ناراحت نیستم میس زهرا.
همهی ما در حال رشد هستیم و اشتباهاتی داشتهایم. خود من، حتما میدانید که عاشق کبوترها بودم و اواخر عمرم فهمیدم که مجرد ماندنم اشتباه بزرگی بود.
همهی ما بخشی از هم هستیم.
شاید در زندگی زمینی از او بسیار رنجیدم و مشکلات زیادی تحمل کردم، اما وقتی حقیقت را دریافتم، دیگر او را بخشیدم، حالا من و توماس دوستان خوبی هستیم، بر خلاف آنچه در یادداشت نیکولا تسلای دروانمان گفته بودی.
هاج و واج نگاهش میکردم که گفت سوالی از من داشتید؟
گفتم هان؟ بله یعنی بللله.
راستش همین اواخر از شما دربارهی رمز و راز اعداد 3 و 6 و 9 در دنیای مجازی مطالبی دیدم، برایم جالب بود اما میدانید چون انسان به موضوعات ماورالطبیعه و اسرارآمیز بسیار علاقمند است، فکر میکنم اینها همه ساخته و پرداخته ذهن افرادی باشد که دوست دارند صرفا مطالب جذاب و مخاطب دروکن بسازند.
آیا واقعا رازی در ارتباط با این اعداد وجود دارد و تاثیری در برآوردن آرزوهایمان دارند؟
نیکولا نگاهش را به دورترها دوخت و گفت : ببین میس زهرا دنیای بیکرانی که در آن زندگی میکنیم بسیار پیچیده است و اسرار زیادی وجود دارد که هنوز خیلی از آنها برای انسانهای روی زمین و انسانهای این سوی جهان روشن نشده.
من در زمانی که روی زمین زندگی میکردم به پدیدههای بسیاری پی بردم اما مردم هم دورهی من برای دانستن آنها نیاز به زمان داشتند، گاه زمان آشکار شدن برخی مفاهیم فرا نرسیده و باید کمی صبور باشیم.
بعد از این جمله آهی کشید و گفت: من دوست داشتم خورشید دوم را بسازم، دوست داشتم دنیا سراسر نور و انرژی باشد.
من میخواستم نفرت انسانها را به انرژی نور که جهان را روشن و زیبا میکند تبدیل کنم …
آه راستی زهرای عزیز بگذار تو اولین نفری باشی که این را میشنوی:
(طبیعتا من و دل و قندی که آب میشود )
قرار است چند سال بعد من با نام و هویت جدید وارد زمین شوم و کارهای بزرگ دیگری انجام دهم که از حالا برایشان هیجان زدهام، آخر دنیا با محدودیتهایی که دارد کار را دشوار میکند و نتیجه را لذتبخشتر و این همان چالشی است که من برایش بیقرارم.
اینجا همه چیز عالی است و در دسترس بودن و وفور نعمت خیلی جای تلاش برایت نمیگذارد، اما در حال آموختن هستم و زمین بستر خوبی است برای پیادهسازی آموزهها و به چالش کشیدن خود.
خلاصه که امیدوارم خبرهایش بعدا به گوشت برسد.
آه میدانید به چه فکر میکنم میس زهرای عزیزم؟
به اینکه اگر عمرم کفاف میداد و ماشین تله پورت را می ساختم با سفر به آینده و ملاقات با شما، دیگر مجرد بودن را عامل موفقیت بر نمیشمردم.
(میگم آخه داره کم کم فعلها رو مفرد میگه و صمیمی میشه نگو … )
با متانت آمیخته به جدیت نگاهش میکنم که حرفش را بدون احساساتی شدن، منطقی ادامه دهد.
با چند سرفه، به مسیر اصلی حرفش بر میگردد و میگوید : خب همهی ما انرژی هستیم و هر آنچه که محصول فکر و احساس ماست، انرژی است.
درباره عدد 9 این را بگویم که 9 ماه باعث رخداد یک واقعه عظیم در طول کل سالهای زندگی بشر بوده است.
زمان حمل و رشد یک جنین در بدن انسان و این عدد به واسطه تولدهای میلیاردی دارای انرژی به توان میلیاردهاست و بیشک عدد تاثیر گذاری است.
من به یافتههای خوبی در مورد اعداد و روابطی که با هم دارند، رسیده بودم که البته برخی از آنها تحریف شدهاند.
توصیهام به تو این است که به ندای قلبت گوش کنی که همواره در درستترین زمانِ ممکن، درست ترین پاسخ را برایت دارد.
نقشه درست و کامل جهان، آنچه باید بدانیم و انجام دهیم درون قلب همهی ما تعبیه شده، فقط کافیست دقیق و با تمرکز دنبالش کنیم و آنوقت موفقیت کم کم از راه خواهد رسید.
برایتان آرزوی موفقیت دارم میس زهرا نینوای عزیز
وقتی تعجبم را دید گفت: با نی نوایتان بیشتر همراه باشید.
امیدوارم روزی شما را در حالیکه سربلندانه از زمین بازگشته اید اینجا در کنار خود ببینم، تا آنروز بدورد.
و با این جمله، خودش، اتاق کار و صندلی و همه چیز به یکباره ناپدید شد و عجیب آنکه با وجودیکه صندلی وجود نداشت، من همچنان در همان حالت نشسته باقی مانده بودم و داشتم به حرفهایش فکر میکردم که …
صدای دلللنگ دلللنگ دلللنگ (حروف دال و لام را با فتحه بخوانید ) به گوش رسید .
هشدار قند پهلو :
شخصیت باچانا و فرمولهای ارائه شده در این نشست کاملا تخیلی هستند، لذا برای کسب اطلاعات بیشتر دست به دامن گوگل نشوید.
🙂
نی نوا
17 پاسخ
واااای میس زهرای عزیز چقدر این یادداشت و گفتگوی خیالی با تسلا جالب و بامزه بود. خوشمان آمد. و عالی از این جهت که کلی اطلاعات مفید لابه لای گفتگوها گنجوندی و به جای اینکه همینطوری بیای و بگی که فلان چیز اینطوریه، اومدی خیلی ساده و با جذابیت بیانش کردی.
ممنون میس زهرا صلحدار عزیز 🙂
دمت گرم که تا تهش خوندی و وسطش پا نشدی بگی ببخشید یکی انگار صدام کرد ( ایموجی چشمک)
زهرا جان خیلی خیلی عالی هستی. تو هر روز داری منو شگفت زده میکنی. من در برابر تو کلا خلاقیتم صفره فکر کنم بازم دارم حسودی میکنم. نه من حسود نیستم.
لیلا حسودی کردن نداره این همه خلاقیت؟ من توی غبطه خوردنهام غرق شدم. دیوونس این بشر. باچانا. آخه باچانا رو از کجا اوردی؟
ایموجی خنده آرام . کمی بیشتر و خنده با اشک چشم
لیلون تو هم با نظراتت باعث میشی کف کنم و برای دوستی باهات برا خودم کف بزنم باجی جان
تو از حسادت نگو که وقتی میگی انقدر حس خوب میگیرم که نگووووو
یاد اون جمله صادقانت می افتم که هیچ وقت فراموشم نمیشه : و ما یواشکی بدون اینکه بداند میرفتیم گوش می دادیم (ایموجی قلب)
نمیری دختر خودت عالی عالی هستی
اون یادداشت هدیه برای مادر بزرگت هم به یادداشتای مورد علاقم از یادداشتات اضافه شد. خیلی روون و دلچسب بود
اصلن یه جور نامحسوس شکر میریزی که آدم کیفش کوک میشه و بی اختیار دوداغی قاچیر (یعنی لبش از خنده در میره )
دم صبا گرم و خدا حفظش کنه که با این ترکی وسط جمله آوردناش یه دینی به گردنمون انداخت، اینجوری خیلی راحت آدم احساساتشو میریزه بیرون ( درسته زحمت ترجمه کردن داره اما به شیرینیش می ارزه)
حالا یه چیزی بگم تو توی پاسخگویی به نظراتم خیلی شیک و شیرین شکر میریزی. ادم کیف میکنه پاسخات رو میخونه. مادربزرگم هم تو رو دوست داره. میگم همش داری یه کاری میکنی بیام تو رو فامیل خودمون کنما
ساغول لیلون جان ( ایموجی قلب)
از طرف من مامان بزرگ رو ببوس
البته به خدا من نیتی ندارم در ادامه جمله آخرت ( ایموجی خنده با عرق شرم)
جوری گفتی نیکولا که مامانش نمیگه🤣.
میس زهرا به تسلای جوان میگفتی نهخیر اصلن هم به شما فکر نمیکنیم.
وای وای میس زهرا حرفای تازه. فشار اسمزی. یوخ بابا. خوشم اومد.
به طناز درونیت بگو بیاد من خودم فشار بزبزی هم جور میکنم واسش. تازه خبر نداری. صبای جدید درونم از دستت متفکرت عصبانی شده داره قشون جمع میکنه بیاد بزنه پس کلهی متفکرت.
گیر دادیا به ادیسون ولی آفرین خوشم اومد «ارتعاش وانادیم۷، ابر انسان بعدm» دمت گرم دیووونه.
حتمن میدانید که عاشق کبوترها بودم و اواخر عمرم فهمیدم که مجرد ماندنم اشتباه بزرگی بود.🤣🤣🤣
زهرا اوزون گولسون (صورتت بخندد😂😂😂 با این ترجمم). نمکدون من.خیلی معرکهای خیلی. به توان هزار.
زهرا از تسلا میپرسیدی کیمیاد، میگفتی دست تو رو بگیره با هم بیاین تبریز من لپ هر دوتانو انقدر بکشم تا لپاتون گیر کنه زیر پاهاتون.
واقعنم نینوای درونت فوقالعاده و نابه. زهرا عالی بود این پست. به افتخارت هزار ساعت ایستاده کف میزنم. عالی هستی. عالی. عالی.
ممنون صبالی با اون خنده هات انرژیم رفت رو هزار
آره واقعن
خودمم به خودم شک کردم با اون نیکولا گفتنم
نه کاملن حس کردم که از زندگی قبلیش به خاطر مجرد موندنش پشیمونه
ولی خب پسر سر به زیر بوده و فقط تمرکزشو گذاشته رو اختراع و اکتشاف
خوبه زود تخیلم تموم شد وگرنه قشنگ داشت مخمو میزد
لپا گیر کنه زیر پاهامون، فکر کن… آخه تو اینا رو از کجا میاری .
آره صبا متفکر بد جور زد تو ذوقم
میتونی انتقاممو بگیری اما زیاد نزنش که به کمی تفکر هم نیاز دارم
با این حساب هنوز وایسادی و داری کف میزنی.
نه من راضی نیستم صباااااا لی
دختر من به 1 دقیقه کف زدن خیالیتم قانعم
زنده باشی گل باقالی (ایموجی قلب)
زهرا گل باقالی تویوغا دییرلر😂 میه من تویوغام؟
نمیری صبالی که واسه هر چیزی یه حرفی داری
گل گیاه باقلا منظورم بود و دومن خود این کلمه تلفظ قشنگ و زبون قلقلکی داره
سومن من واسه دوستام از این کلمه استفاده میکنم یه هفته تمام کیفشون کوک میشه
ولی واقعن نشنیدم که به مرغ بگن گل باقالی
تو خونه مادر بزرگه اسمی بود که واسه مرغه گذاشته بودن . مثل مخمل واسه گریه و حنایی واسه خروسه .
شاید به خاطر ابلق بودن گل باقالی هست که اینو استفاده میکنن .
داااااا ( این داااا رو تو پست قبلی ببین …راستی سه تا پست قبلیو ندیدی تا نبینی آروم نمی گگیرم )
و منم دو تا پستتو ندیدم میدونم تا نبینم تو هم آروم نمیگگیری .
🤣🤣🤣🤣🤣
ایموجی خنده ایضن و قلب
جالب بود زهرا جان .
در ضمن ” ماخوض به حیا” درست است.
شاد باشید.
ممنونم عزیز
منظورم محجوب به حیا به معنای با حیا و موقر بود که در لغت نامه هم آمده
اما کلمه ماخوذ به حیا را از شما یاد گرفتم
سپاسگزارم
تصحیح می کنم دیکته نوشته ی خودم را ” ماخوذ به حیا”