فرنازها!

فرنازها

داستانک / داستان کوتاه / ادامه نویسی

در تمامی لحظات که این بچه داشت بزرگ می‌شد، مادرش در خانه نبود.

کار مراقبت از بچه را به پرستار مسن آشنایی سپرده بودند که بیشتر اوقات چرت می‌زد.

مهین پاتولوژیست بود و صبحِ زود همراه همسر به کلینیک می‌رفت .

دم ظهر بعد از خوردن مختصر نهار، دوباره تا ساعت ۹ شب باید در کلینیک می‌ماند.

فرناز ۶ ساله تا ساعت ۱۲ توی مهد بود و بعد از آن پرستار دنبالش می‌رفت و بعد هم تا ساعت ۹.۵ که مهین از سر کار بر می‌گشت در خانه پیش او می‌ماند.

زندگی خلاصه شده بود در آزمایش بیماران!

همبازی فرناز عروسکهایش بودند.
پرستار پیر حوصله بازی با فرناز را نداشت.
کار او آماده کردن غذا بود و دستی به سر و روی خانه کشیدن و گفتن نکن، نرو، مواظب باش و چرت زدن.

مهین تا از سر کار میامد و در را باز می‌کرد، فرناز همچون پرنده‌ای به سویش پر می‌کشید.

فرناز تمام طول هفته منتظر رسیدن روز جمعه بود، وقتی وسط هفته اتفاق میفتاد که روزی تعطیل شود گویی دنیا را به او می‌دادند؛
چون این تنها ساعاتی بود که می توانست پدر و مادرش را دل‌سیر ببیند.

بیشتر اوقات بودن در کنار پرستار پیری که حوصله‌ نداشت، باعث شده بود فرناز پژمرده شود.
فرناز رفته رفته دختر گوشه گیری شد.

او در مهد هم کمتر با بچه‌های هم‌سن و سالش بازی می‌کرد.

موقع تعطیلی کلاس، وقتی پدر و مادر بچه‌ها میامدند دنبالشان، با حسرت به آنها چشم می‌دوخت.

آنها زندگی مرفه اما در عین‌حال سردی داشتند.

فقط کافی بود لب تَر کند تا یک وانت اسباب بازی برایش بخرند، اما چه فایده؛ او همیشه دلش برای مادرش تنگ می‌شد.

دوست داشت بیشتر با پدر وقت بگذارند اما پدر همیشه خسته بود و دوست داشت استراحت کند.

روزی بچه‌ها داشتند بازی می‌کردند که مربی مهد متوجه شد فرناز خیره به پنجره مانده است.
چند بار صدایش کرد اما فرناز نشنید.
او غرق افکارش بود.

مربی مهد که حواسش به فرناز بود و متوجه انزوای هرروزه‌ی او، جریان را با مادرش در میان گذاشت.

مهین فکر نمی‌کرد موضوع چندان مهمی باشد و ظهر با خریدن چند عروسک جدید به زعم خود در صدد حل این مشکل برآمد.

حالا دیگر بعد از نهار، فرناز به دست و پای مهین می‌پیچید تا نرود یا او را هم با خود ببرد.

اما مهین قبول نمی‌کرد و می‌گفت محیط آزمایشگاه آلوده است و می‌تواند باعث بیماری شود.

روزها می‌گذشت.

همه گرم مشغولیات خود بود؛
پدر گرم کارهای طولانی خود
مهین گرم آزمایشگاه و درصدد کسب عناوین اعتباری بیشتر
و فرناز غرق در انزوا و افسردگی…

روزی در کلاس، مربی از بچه‌ها خواست تا نقاشی کنند و هر کس چیزی کشیدند.
یکی خانه
کی گل
یکی درخت
اما نقاشی فرناز مثل دیگران نبود.

مربی مدتی به نقاشی فرناز خیره ماند.

بعد نگاهی به صورت دختر معصوم کرد، دید چشمانش تر شده.

کنارش نشست و چشمهایش را پاک کرد و گفت:
فرناز قشنگ من باید بخنده و شاد باشه.

سپس سعی کرد جو کلاس را با بازی و خنده عوض کند.

مربی با مهین تماس گرفت و از او خواست که حتمن دیدار حضوری داشته باشند.

اولش مهین کار را بهانه کرد اما قرار شد ظهر هم را در یک کافه ببینند.

مربی مهد نقاشی را از توی کیفش درآورد و مقابل مهین گذاشت.

مهین برگه را برداشت و به دقت نگاه کرد.

تصویر دختری بود که جای قلبش در سینه خالی بود.
قلب سیاهِ تکه تکه‌ای روی زمین ریخته بود.

دختر در حالی که دستانش در تمنای درآغوش کشیدن باز بود، اشک بر چهره داشت.

درمتنها الیه کاغذ تصویر زن و مردی دیده می‌شد که می‌خندیدند، بدون اینکه سمت نگاهشان به سوی دخترک باشد.

مربی با عصبانیت گفت:
خانم ملکی، شما با این دختر چه کردین؟
فرناز هر روز داره پژمرده‌تر میشه
اون دیگه با بچه‌ها بازی نمی‌کنه
نمی‌خنده
تو خودشه

مهین غرق نقاشی فرناز بود و صدای مربی را نمی‌شنید.

انگار از خواب سنگینی بیدار شده بود.

یاد التماسهای دمِ ظهر فرناز افتاد.

یاد تصاویر دوست داشتنی دختر کوچکش در آلبوم افتاد که هر بار با دیدنشان گفته بود نمی‌دانم فرناز کی بزرگ شد…

و حقیقت همین بود،
او نفهمیده بود فرناز چگونه بزرگ شده!

۱۳ تیر ۱۴۰۳
✍️ #نی_نوا

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *