یک عاشقانه‌ی کوتاه

عمو سالار، سالاری بود برای خودش.
از این مردهای قدیم بود که سبیلش تا بناگوش در رفته بود و مردانگیش تا هفت محله آن ورتر.

غیرتی بود خیلی، بالاخص روی منِ برادرزاده‌اش؛
یعنی کافی بود فقط یکی خیال گفتن بالای چشمت ابروست را فقط به ذهنش خطور دهد تا عمو سالار، دودمانش را مقابل چمشانش برقصاند.

یک بار سعید قلیان، پسر حاج مصطفی، مزه‌ی غیرت عموجان را چشید.

داشتم از خانه بی‌بی برمی‌گشتم که توی کوچه دیدمش.
دیدن همان و دیگر چشم برنداشتن از من همان.

انگار با چشمانش داشت قورتم می‌داد.
بدجور توی گلویش گیر کرده بودم.

از آن وقت دیگر مثل سایه دنبالم افتاده، موس موس می‌کرد و من هم محل نمی‌دادم.
می‌دانستم به عمو بگویم پسر بی‌چاره را جِر خواهد داد.

انگار ۲۴ ساعته خانه‌مان را دید می‌زد؛
هر وقت می‌خواستم پا از خانه بیرون بگذارم، حاضر یراق آماده‌ی ۴ چشم نگاه کردن و دنبال افتادن بود.
تازه ما هم محله‌ای و همسایه هم نبودیم.

آنروز هم افتاد دنبالم و تا کوچه را خلوت دید شروع کرد کزم و زبان ریختن.

این صحنه را داشته باشید که من از خجالت و عصبانیت در حال کبود شدنم؛
عمو سالار روبرویم در میاید.

سعید تا چشمش به عمو افتاد، کالبد تهی کرد
جوری صدای خودش و قدمش قطع شد که انگار در دم جان داد.

عمو سالار، تیز، جریان را ملتفت شد.
سگرمه‌ی ابروهایش چنان توی هم رفت که با آن ابروهای پرپشت دیگر نمی‌شد چشمهایش را دید.

برای اینکه جبران مافات کرده باشم و از غلظت غیض بکاهم، با لبخند موقرانه سلام دادم، اما عمو سالار بی‌نگاه به من، با قدمهای بلند و محکم که زمین را می‌لرزاند به طرف سعید که چون میخی بلاتکلیف در زمین فرو مانده بود، یورش برد.

مقابلش ایستاد، چشمان پرخونش را به چشمان پسر بی‌‌نوا دوخت و با صدای بلند گفت:
تو داری چه غلطی می‌کنی؟

سعید که تمام هیکل قناسش در حال لرزیدن بود گفت: هیچی سالارخان.
من غلط بکنم غلطی بکنم.

عمو یقه‌ی سعید را گرفت و صورتش را نزدیک صورتش آورد و گفت:
ببین، یه بار دیگه، فقط یه باردیگه ببینم برادرزادم تو کوچه است و تو هم، اونوقت سرتو رو سینت ببین.

از آنروز، اگر شما سعید رو دیدید من هم دیدمش.
عینهو جنو بسم اله شدیم.
دود شد رفت هوا.

مدتی از آن داستان گذشته بود که زد و عاشق مهدی شدم.
مهدی پسر قصاب محلمان بود.
پسری نجیب و متین.

یک بار بعد از خرید هفته بازار که همراه مادر برای کمک رفته بودم، دیدمش.
مامان خواست کمی گوشت بگیریم رفتیم توی دکان.

او پشت پیشخوان داشت، گوشت شقه می‌کرد.
سلام دادیم، نگاهش را به سمتمان چرخاند و نگاهمان که به هم تلاقی کرد، دل‌هایمان از دست رفت و آنجا بود که به اولین نگاه و عشق، ایمان آوردم.

حالا دیگر به هر بهانه، می‌رفتم از جلو قصابی رد می‌شدم تا ببینمش.
او هم همیشه چشم انتظار، مدام نگاهش به بیرون بود تا مرا ببیند.
بعضی وقت‌ها نگران می‌شدم نکند، انگشتش را ببرد.

قصابی روبروی گذر بود و هر وقت مرا می‌دید چیزی بهانه می‌کرد از قصابی بیرون می‌زد و تا ناپدید شدنم از نظر، نگاهم می‌کرد.
توی قصابیشان، مرغ و ماهی هم میاوردند.

یک بار دلم یکهو خیلی برایش تنگ شد.
به ننه گفتم هوس ماهی کرده‌ام، می‌روم بگیرم و او هم طفلی باورش شد و گفت باشد برو.

اندک بزک‌دوزک کرده، چادر به سر، رفتم دکان.
شانسم بدجور آورده بود،
پدرش نبود و خودش پشت دخل بود.

تا دیدم خودش است، گل از گلم شکفت،
صورتم گل انداخت.

سلام کردم و در حالیکه کمی صدایم می‌لرزید و چشمانم را از چشمانش می‌دزدیدم، گفتم:
یه دونه ماهی تازه می‌خواستم.

مهدی که چشمانش از خوشحالی برق می‌زد و خیره خیره نگاهم می‌کرد، با کمی لرزه در صدا و بامتانت گفت: خوش اومدین.
خوبین؟

سرم را پایین انداختم و گفتم: ممنون.

قشنگ معلوم بود داشت کارش را کش می‌داد تا چیزی بگوید و بعد از کمی مِن‌ و مِن گفت:
ببخشید می‌تونم بپرسم اسم شما چیه؟

در حالی که انتظار این سوال را نداشتم، لب گزیده گفتم: فریبا

با این حرف، گویی جان به جانش افزوده بودم،
با چشمان پر از برق و صدای زنده‌ گفت:
چه اسم برازنده‌ای.

با این حرفش بیشتر سرخ شدم.
همینکه ماهی را در زنبیل گذاشتم که بروم، گفت:
یه لحظه صبر کنین.

و فورا از توی کشوی دخل یک برگه‌ی کوچک درآورد و در حالی که سرش را پایین انداخته بود، روی پیشخوان گذاشت.

یک بیت شعر بود به خط نستعلیق و در کاغذی طرح‌دار.

در حالی که از خجالت سرخ شده بود و چشم به زمین دوخته بود، گفت:

راستش از آنروز که چشمم به چشمتون افتاد، این بیت شعر یه لحظه هم از زبونم نمیفته،
گفتم باید برسه به صاحبش.
به دلم افتاده بود که یه روز میرسه که این شعر رو بدم بهتون:

ز کدام ره رسیدی، ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده، ناگه به درون دل فتادی؟
شعری بود از هوشنگ ابتهاج.

با خجالت تمام مردد برداشتن شعر بودم که
صدای پا و به دنبالش سام علیک بلند مردانه‌ای در قصابی پیچید.

خدای من، عمو سالار بود!
انگار مویش را آتش زده باشی
یکهو از کجا پیدایش شده بود؟
عمو که آثار تعجب در چهره‌اش نمایان بود، رو به کرد و گفت: واسه چی اومدی؟

با تته پته، ماهی توی سبد را نشان دادم و گفتم:
ننه فرستاد پی ماهی.

مهدی که اندکی قبل سرخ سرخ شده بود حالا عینهو گچ دیوار، بود.
مثل میت شده بود
رنگ لبهایش پریده بود.

عمو سالار در حالی که یک چشمش به من بود و چشم دیگرش به مهدی گفت: باشه برو
من حساب می‌کنم.

جلدی از قصابی زدم بیرون.
تمام راه داشتم به خودم بد و بیراه می‌گفتم،
دلم داشت مثل سیر و سرکه می‌جوشید.
نکند عمو شعر روی پیشخوان را ببیند
شعری که گوشه‌اش تیری هم در قلبی فرو شده بود.

از آنروز پایم را برای هیچ کاری بیرون نگذاشتم.
ترس به جانم افتاده بود.

می‌ترسیدم همان بلایی که سر سعید بیچاره آمد، سرش بیاید و از عشق و عاشقی بیفتد.

چند روز گذشت.
مادر خانه‌ی یکی از همسایه‌ها برای ختم انعام رفته بود که چند ساعت بعد آمد نشست توی ایوان و صدایم کرد:
فریبا، فریبا، بیا مادر
رفتم.

میدونی چیه؟
با تعجب گفتم نه!

که ننه ادامه داد :
خاتون خانم امروز اومد نشست کنارم، زن قصاب سر محل رو میگم،
می‌دونی چی گفت؟

خوف کردم نکند مهدی طوریش شده باشد که ننه زیاد توی آب‌نمک نخوابانیدم و گفت:
میخوان بیان خواستگاریت.

با این حرف یکهو قند توی دلم آب شد.
چشمانم درخشید و با لبخند گفتم: واقعا؟

ننه چشمانش را باریک کرد و به چشمانم زل زده گفت:
اره و می‌بینم که تو هم بدت نیومده …

خلاصه مراسم خواستگاری انجام شد و خیلی زود بساط عقد و عروسی را چیدند، نشستیم سر سفره‌ی عقد.

بعد از محرم شدن و آمد و رفت، یک روز از مهدی جریان آن روز بعد رفتنم را پرسیدم و مهدی با آب و تاب و لبخند اینطور تعریف کرد:

هیچی دیگه، اون روز رفتی و بره‌قصابو سپردی دستِ قصاب سالار!

عمو که بی‌هوا اومد و منم دستپاچه، فرصت نکردم تکه کاغذ رو بردارم.

عمو سالارت شعر رو برداشت خوند، بعد یقمو گرفت و گفت :
ببین پسر اگه خاطرخواه شدی، دختر، بزرگتر داره، بیا از بابا ننش خواستگاری کن.
من چشمِ دیدن چشم چرونی و هیزی، ندارم
مثل یه مرد اگه میخوایش بسم‌ا…

در ضمن درسته، سبیلم کلفت و صدام بلنده، اما می‌دونم که آدم اگه مرد باشه، باس عاشق بشه.

مهدی ادامه داد:
از این حرفش خیلی خوشم اومده، نمِ لبخند به لبم نشسته بود که چشماشو ریز کرد و با انگشت زد رو تیکه کاغذ و گفت: در ضمن گناه کسی رو هم ذمّه نمی‌گیرم.

از آن اتفاق مدتهاست که می‌گذرد و عمو سالار چند سالی هست که دیگر نیست، اما آن خاطره‌ی خوب، یادش را همیشه برایمان سبز می‌کند.

خدا می‌داند اگر عمو سالار نبود و مهدی را مجاب نمی‌کرد، شاید مدت‌ها فقط برای هم شعر و نامه می‌نوشتیم و هنوز سر خانه زندگیمان نرفته بودیم.

نی نوا

۱۸ مهر ۱۴۰۳

#ادامه_نویسی

#داستانک

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

2 پاسخ

  1. زهرا این داستان خیلی خوب بود. جایی که پسر با خط نستعلیق یک بیت شعر نوشت و داد دست دختر یاد شاگردنجار توی بامداد خمار افتادم. اونم خط خوشی داشت و با یک بیت شعر دل دختر داستان رو برد. ولی خوب ازدواج اون دوتا عاقبت بدی داشت. یکی خانزاده بود و اون یکی جزو طبقه‌ی پایین. تب و تاب عاشقی که افتاد، تازه هر کدوم فهمیدن چه خبطی کردن.
    خوشحالم که عمو سالار قصه‌ی شما سبب خیر شد.

    1. زنده باشی لیلا
      خوشحالم که ازش خوشت اومد.
      اره اتفاقن گریزی به همون جریان بود
      با نتیجه خوب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *