خیرالهخان
تهور و جسارتش زبانزد خاص و عام بود، آقا خیرالله بود و یک خاندان، بزرگ فامیل بود و حرفش حجت، یا حرفی نمیزد یا تا پای جان روی حرفش میماند.
میگفت آنچه مردانگی مرد را میتواند به باد دهد، تذبذب است و ترس و بیغیرتی.
روزگار با خیرالله خان خوب تا کرده بود یا شاید هم خیراله خان خوب قِلِقش را پیدا کرده بود که با آن سن، خوب مانده بود، اما بالاخره روزگار، روزی آن روی سکه را هم نشان میدهد و یک روز صیحهی آی نفس کشی کشید و پیسی به دامنش انداخت.
افتاد در چنگال چنگاری که ذرهذرهی جانش را به دندان میگرفت.
مدتی نگذشت که خیرالله خانی که سلامش را کل محل بلند علیک میدادند به بستر بیماری افتاد و مجبور به خداحافظی از زندگی.
حالا از خیرالله خان جز خانه متروکی که مدتی قبل رفتن آباد کرده بود و داده بود دست یک بیوه زن و فرزندانش، چیزی به جا نبود، اما هرجا صحبت از مرد و مردانگی میشد ذکر خیرش بود و یادش گرامی.
تا آن روز ظهر که مهمان مادربزرگ بودم، مردانگی بزرگ خاندانمان را در صلابت و هیبتش میدانستم تا اینکه صحبت صیغهی یکی از اقوام دور که وضع مالی خوبی نداشت شد و مادربزرگ که میشد دختر عمهی خیرالهخان با حسرت گفت:
همه که نمیتوانند خیرالهخان شوند که بیهیچ طمع و هوسی، کمک حال بیوهزنان بود و ناشناس کمکشان میکرد یا برایشان ریش گرو گذاشته، کار جور میکرد.
همیشه دلم به حال مادربزرگ میسوزد
آخر من یک راز مگو میدانم که تا این لحظه برای هیچکس فاش نکردهام و امیدوارم شما هم به کسی نگویید.
خدابیامرز، هیچوقت نفهمید که مادربزرگم چقدر دوستش داشت و خاطرش را میخواست.
این را بعد مرگش، وقتی مادربزرگ پنهانی بعد همه دوباره سرمزارش رفت و شروع به درددل کرد، فهمیدم.
حالا هم گه، گاه میبینم که مادربزرگ یاد گذشته میکند و گوشهی چشمش را با چارقد پاک کرده، میگوید، نمیدانم چرا گاهی چشمانم آبریزش دارند.
به نظرم هر چه خیرالهخان در حق همه مردی کرد، خواسته یا ناخواسته در حق مادربزرگ نامردی کرد که عشق پیرزن را در نگاه و صدایش نخواند!
فهرست
Toggleنی_نوا
۲۷ آذر ۱۴۰۳
کلمه_بازی
داستانک
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها