ضربه‌های مهرانگیز

ضربه‌های مهرانگیز

زنگ املا بود.
خانم گفت:
“دفتراتونو در بیارین بنویسین.”

هر چه کیفم را گشتم، اثری از دفتر املا نبود.
با ناراحتی از جایم بلند شدم :
“خانم اجازه، دفتر املام مونده خونه.”

معمولا هر وقت، کسی دفتر املایش را نمیاورد در برگه‌ای یا دفتر مشقی چیزی می‌نوشت و اگر برای بار بعد تکرار می‌شد، خانم از نمره‌ی املایش کم می‌کرد.

منتظر بودم که خانم بگوید، باشه یه برگه در بیار بنویس، که دیدم خانم با نگاهی اخم‌آلود سرش را بالا گرفت و رو به بچه‌های کلاس گفت:
“هر کی دفتر املاشو نیاورده، ۵ نمره از املاش کم می‌کنم.”

هاج و واج ماندم.
با استیصال برگه‌ای ازدفتر مشقم کَنده، شروع به نوشتن کردم.

املا را نوشته، با “خودکارا پایین دفترا بالا”، دفتر را تسلیم خانم کردیم.

خانم که از چهره‌اش بفهمی نفهمی می‌شد خواند که فکری در سر دارد، یکی از بچه ها را صدا کرد و گفت:
“برو از خانم مدیر خط کشو بگیر بیار.”

همهمه شد.
خط کش؟ خط کش برای چی؟
مگه کسی بی انضباطی یا شلوغی کرده؟

همینطور توی فکرلرزه بودیم که خط‌کش رسید.

خانم معلم خط‌کش را با اقتدار در دست گرفت و بعد از اینکه به آرامی روی کف دست خود امتحان کرد، گفت:
” خب اونایی که امروز دفتر املا نیاورده بودند بیان پای تخته.”

وای نه، خدای من
داستان هنوز تمام نشده بود.
همگی و البته بیشتر از همه من و دوستی که مثل من دفتر املا نیاورده بود، کوپ کردیم.
با خودم گفتم آخر این همه اعمال شاقه برای نیاوردن یک دفتر! آنهم برای بار اول؟

هر دو با ترسی بهت‌آلود رفتیم جلو.
خانم معلم به دوستم گفت:” بگیر بالا دستتو.”

دوست بی‌نوایم دستش را گرفت و خانم هم ۴ ضربه‌ی نه چندان شدید بر کف دستش نواخت.

دوستم ویش‌ویش گویان و با کمی قطره اشک در چشم، صحنه را ترک کرد.

نوبت من بود.
بی تجربه بودم.
دستهای کوچکم را جلو گرفتم.
خانم گفت: “دستتو بیار بالا.”
بردم و من هم ۴ ضربه نوش جان کردم.
خانم گفت:” منبعد یادتون نره دفتراتونو بیارین.”

نمی‌دانستم باید چه واکنشی نشان دهم.
برای اینکه واکنشم تکراری و تقلیدی از دوستم نباشد و از طرفی اشکی هم توی چشمم نبود، با چهره‌ی ناراحت مقنعه را به صورتم گرفته، به سمت صندلیم راهی شدم که گویی خانم معلم حس کرده باشد هنوز آنطور که باید درس زندگی را حالیم نکرده، گفت:
” خجالت نمی‌کشی می‌خندی؟”
و حرفش تمام نشده با ضربه‌ی خط کش بر پشت، بدرقه‌ام کرد.

برای اولین بار بچه ها پشتم درآمدند گفتند: “نه خانم نخندید، گریه می‌کنه.”

دروغ چرا، حق با خانم معلم بود و انگار از زیر مقنعه صورتم را دیده بود.
خدا را شکر می‌کردم که مقنعه داشتم و می‌توانستم با آن صورتم را بپوشانم، چون واقعا این همه سخت‌گیری خانم معلم بی‌سابقه بود و ناخودآگاه به خنده‌ام انداخته بود و دلم برای دوستم، چوبِ تری که به پای من سوخته بود، می‌سوخت.

خدا می‌داند آن روز، تا پایان کلاس و خوردن زنگ چه حالی زیر آن مقنعه داشتم.
از بس چشمانم را فشار داده بودم و خنده‌ام را قورت که کم مانده بود خفه شَوَم.

یعنی حواسم جمع بود که اگر خانم به سمتم بیاید و بخواهد مقنعه را از صورتم کنار بزند حتی شده با آب دهان چشمانم را نم بزنم وگرنه این بار دیگر چیزی جلودارش نبود و حتما از کلاس بیرونم می‌کرد تا مطمئن شود درس زندگی را خوب حالیم کرده.

اما من این معلممان را خیلی دوست دارم و هر سال روز معلم برایش پیام تبریک می‌فرستم.
معلمی که انتظار وافری از من داشت و هر خطای حتی کوچکم برایش بزرگ و غیر قابل بخشش بود.

اگر با من نبودش هیچ میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی؟

نی_نوا

۱۷ بهمن /۳

خاطره

طنز

@neynava_nevesht

به اشتراک بگذارید
پست های مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *