مدرسه شروع شد و ما هر روز از نو از جلوی در خانه رقیه خانم میگذشتیم.
فامیل دوری که عمقضی صدایش میکردیم.
با شوهر پیرش در خانهی نقلیشان زندگی میکرد و از سر بیکاری یا برای اینکه دلش وا شود، با آن چهرهی مهربان و چشمان همیشه غمگين، چادر کهنهی گلدار قهوهایش را سر کرده، روی چهارپایه پلاستکی زوار دررفتهای مینشست و منتظر سان دیدنمان میشد.
هر روز سلام کودکانهام را با لبخند تقدیمش میکردم و او هم با لبخند مهربانی خیریپش می گفت و تا محو شدنم از جلوی دیدگانش، با نگاهی شبیه مادربزرگها مشایعتم میکرد.
آن روز دوستم دیر کرده بود و منتظر سر کوچه ایستاده بودم که صدایم کرد:
- هانیه، هانیه
با دست اشاره کرد که به سمتش بروم.
مردد ماندم که بروم یا نه.
داخل کوچه را دید زدم، خبری از دوستم نبود.
به سمتش رفتم.
با صدای سبزآبیِ خشدارش گفت:
“نگران نباش دخترم زیاد وقتتو نمیگیرم.
بیا اول این سیبو بذار تو کیفت، زنگ تفریح میخوری.”
نگاهی به سیب و بعد به او انداختم و گفتم: “مرسی، نه نمیخواد.”
-بگیر، خجالت نکش.
همینطور که سیب را در کیف میگذاشتم پرسید: کلاس چندمی؟
- سوم
- یعنی میتونی یه نامهرو بخونی؟
- نامه؟
اگه کلمههاش سخت نباشه آره.
در این لحظه دوستم از سر کوچه صدایم زد.
- دوستت اومد حالا برو مدرسه، برگشتنی میدم برام بخونی، اما قول بده به هیشکی نگی.
سری تکان داده، به سمت دوستم دویدم.
دوستم گفت: چی کارت داشت؟
- هیچی یه دونه سیب بهم داد بعدشم و یکهو، لب به دندان گزیدم.
- بعدش چی؟
- هیچی دیگه تو صدام کردی.
زنگ آخر خورد و به سمت خانه روان شدیم.
گرمِ صحبت با دوستم بودم که رقیهخانم صدایم کرد.
مشتاق به سمتش رفتم.
پیرزن در حالی که بسیار هیجانزده بود و مدام چشم توی حیاط و بیرون خانه می گرداند تا کسی نیاید، آرام نامه را از زیر چادرش بیرون کشید و سمتم گرفت:
” بخون اما خیلی یواش و دم گوشم. باشه؟
راستی قول دادی دربارهی این نامه با هیشکی حرف نزنیا.”
گفتم: باشه
و انگشت کوچکم را به نشانهی قول، دور انگشتش حلقه کردم تا خیالش راحت شود.
نامه، تکه کاغذی کاهی و قدیمی بود.
جوهر خودکار به خاطر رطوبت بعضی کلمهها را پررنگ و بعضی سطور را کاملا ناخوانا کرده بود.
تکهتکه و با تلاش برای درست خواندن بدون اینکه زیاد از نامه سر درآورم، شروع به خواندن کردم.
سطرهای آخر نامه را هر چه تلاش کردم، نشد بخوانم.
ته نامه یک امضا بود و قلبی که تیری درونش بود.
با دیدن تیر و قلب، خندهام گرفت.
به سمت عمقضی برگشتم بپرسم که نامه از طرف کیست که دیدم چادر را روی صورتش کشیده و هقهق دارد اشک میریزد، صورتش خیس خیس شده بود.
تعجب کردم.
تکانش دادم.
به چشمان عسلی خیسی که تا آن روز این همه از نزدیک ندیده بودم، خیره شدم.
ترس و نگرانی وجودم را فراگرفت.
- عمقضی خوبین؟
چی شده؟ در حالی که اشک همچنان بر گونههایش میغلتید و نامه را به قلبش میفشرد، با صدای پرسوزی که به سختی از گلویش شنیده شد، گفت: هیچی دخترم، ممنون. برو.
غصهدار و پشیمان ترکش کرده، به خانه آمدم.
تمام روز به نامه و حال منقلبش فکر میکردم. سعی می کردم کلمات نامه که بیشترشان را فراموش کرده بودم را به خاطر آورم.
قلب ته نامه نشان میداد که نامه، نامهی عاشقانهای است، اما سوال این بود که از چه کسی و کِی.
درون ذهنم پر از فکر و سوال بود اما به رویم نیاوردم تا مادر بو نبرد.
تصمیم گرفتم سوالهایم را فردا از خودش بپرسم.
با عجله کیف را روی کول انداخته، راه افتادم.
خشکم زد!
نه چهارپایه بود و نه عمقضی.
حالم گرفته شد.
امیدم را به برگشتن گره زدم.
مدرسه تعطیل شد و با بچهها برمیگشتیم که دیدم باز هم اثری از پیرزن نیست.
دلهره وجودم را گرفت، نکند دیروز به خاطر نامه حالش بد شده باشد!
تمام راه تمرین کردم تا بدون لو دادن موضوع احوال عمقضی را از مادر بپرسم.
به حالِ بیخیالی گفتم:
مامان امروز عمقضی جلو در خونشون نبود.
مادر با تعجب گفت: خب نباشه.
- نه آخه هر رو اونجا میشینه، ما رو تماشا میکنه.
- چی بگم، هر روز؟
-آره.
- خب شاید کار داره؟
آن شب همهاش کابوس دیدم.
چند روز گذشت و همچنان خبری از رقیه خانم نشد.
هر روز بیشتر خودخوری میکردم و شبها از نگرانی و هزار جور فکر ناجور خوابم نمیبرد.
آن روز بیحال و حوصله از مدرسه برگشتم که مادر با ناراحتی گفت:
هانیه فهمیدی چی شده؟
- نه چی؟
عمقضی مریض شده، امروز همسایشو دیدم اون گفت.
گویا بستریش کردن.
خودخوریهایم شدت گرفت، حالا دیگر جویدن ناخنها هم به نگرانی، کابوس و شببیداری و تپش قلب اضافه شد.
و بالاخره اتفاقی که نباید افتاد.
عمقضی توی بیمارستان فوت کرد، آن هم به خاطر بیماری قلبی.
هیچ کس از دردی که مثل خوره داشت ذره ذرهی وجودم را میخورد خبر نداشت.
دچار تب و تشنج شدم، هیچکس علت بیماری ناگهانیم را نمیدانست.
مادر حسابی نگران شده بود.
یک شب در حالی که باز هم کابوس پیرزن بینوا سراغم آمده و حسابی عرق کرده بودم، وحشتزده از خواب پریدم.
- چته هانیه؟
چیه مامان ؟
خواب دیدی؟ بیاختیار شروع به های های گریستن کردم. - مامان، مامان!
من عمقضی رو کشتم. - چی داری میگی دختر؟
خواب دیدی عزیزم.
-نه نه مامان گوش کن.
من یه کار خیلی خیلی بد کردم…
و آن شب، قولم را شکسته، پرده از آن راز وحشتناک برداشتم.
مادر مدتی در فکر ماند و بعد گفت.
غصه نخور عزیزم.
تو کاری نکردی، اون ازت خواست نامه رو براش بخونی.
شتید یه خاطرهی قدیمی یادش افتاده اونجور ناراحت شده.
مادر نوازشم کرد و از تقدیر برایم گفت.
با حرفهای مادر اندکی تسکین یافتم، اما هنوز هم راز آن نامه و علت آن حال منقلب عمقضی را نمیدانم.
“سلام رقیهی عزیزم
ماهروی چشم عسلی
بالاخره دل به دریا زدم تا برایت بنویسم که دوستت دارم.
من مثل این شهریها بلد نیستم لفظ قلم و از آن حرفهای قشنگ قشنگ بگویم، فرصت و شرایط پیش نیامد تا رو در رو حرف بزنیم و برای همین این نامه را نوشتم که بگویم بعد از تمام شدن سربازی، به خواستگاریت میایم.
نامه را نوشتم، اما مدتی در ده نبودهام و نمیدانم سواد خواندن نوشتن داری یا نه، اما میدانم که آقاجانت سختگیر است و احتمالا مانند خیلی دختران ده اجازه درس خواندن نداده.
فدای سرت، چشمهای عاشق، عشق را بر ملا میکنند و دلت از نگاهم، حرفش را خواند و آن لبخند زیبای پر از شرمت، هدیهاش بود.
اصلا خودم که آمدم خواندن نوشتن یادت میدهم.
عاشق دلسوخته تو💘”
و عاشق دلسوختهای که نه تیر عشق که تیرِ سرنوشت، قلبش را از تپیدن بازداشت و هیچوقت بازنگشت.
رقیه ۴۵ سال تمام، نامهای که عاشق با اشاره از پنجره، جلوی در خانهشان گذاشته بود را چون قلبش به دور از نگاه هر نامحرمی حفظ کرده بود تا بلکه روزی بتواند بخواند یا از زبان کسی بشنود.
اما زندگی سنگدل تر از آن بود که فرصتی برای خواندن نامه تی که بیتاب خواندنش بود، بدهد.
خیلی زود شوهرش دادند
عشقی که جز خدا، او و عاشقِ سفر کرده از آن خبر نداشتند و اینک در دل خاک مدفون شده.ی
آخرین دیدگاهها