لیست گندیات من در زندگی!🙃
همهی ما در زندگیمان، گندهایی زدهایم؛
گندهایی که تا مدتها بویش در خاطر ملت همچنان قابل استشمام است.
از همان بچگی مستعد بودم.
کارهایی که نباید انجام میدادم را با ظرافت خاص انجام میدادم و کارهای باید را به هیچ عنوان.
پونس گذاشتن، گچ و پفک ریختن جای معلم و دوستان، جزو کارهای دمِ دستیم بود.
پته روی آب میریختم؛
یکبار توی مدرسه، مدیر قرار گذاشت که پدر مادرها، کادو بخرند و بعد معلمها به نام مدرسه، جایزه را توی کلاس بگذارند کف دستِ ما و ما هم مثل مشنگها خوشحال شویم که چه مدرسهی خوب و انگیزهبخشی داریم که …
در خانه، پچپچِ پدر و مادر توجهم را جلب کرد و دستگیرم شد که موضوع از چه قرار است.
صبح علیالطلوع خود را به مدرسه رساندم و خبر جدید را از دمِ گوشِ همه گذراندم.
معلم با خوشحالی، جایزهها به دست وارد کلاس شد و یکییکی صدایمان کرد، کادوها را داد دستمان.
یکی زود کادویش را باز کرد و فریاد زد:
اَه، ببین مامان واسه من چی خریده؟
اککهی، زودتر میدونستم میگفتم بنفششو بگیره.
آن یکی هم با اخم و تَخم مدادفشاری توی کاغذ کادو را بیرون کشید و گفت: کاش نمیگفتم مدادفشاریم رو گم کردم و …
هر کدام از بچهها بدون هیچ ذوق و شوقی، کادوی خود را باز کرده، تشر زد.
خانم معلم سرخ و بعد هم عصبانی شد و گفت: کادوها را بذارید کنار، درس رو شروع میکنیم.
یکی از بچهها که دهنلقِ کلاس بود، خبر را به گوش مدیر رساند.
آن روز چند ترکه خوردم و قرار شد پدرمادر برای پاسخگویی این گند به مدرسه بیایند.
بعضی وقتها هم شیطنت نبود به نظرم نیم تختهای هم کم داشتم؛
یکبار بیهیچ مقدمهای گفتم:
خانم اجازه دروغ خوبه یا بده؟
گفت: بده، مگه اینکه دروغ بتونه جون یه نفر رو نجات بده.
گفتم:
آهان، خب پس، آخه آبجیم با یه پسره قرار گذاشته، بعد من فهمیدم و آبجیم گفت که نگم و منم نگفتم، پس اینجوری جون خواهرمو نجات دادم و باید آفرین بگیرم.
ماجرا به گوش پدر و مادر رسید و من از همهی اعضای خانواده و حتی پسره در راه مدرسه، کتک خوردم.
اما یکبار یک شاهکار واقعی را به نمایش گذاشتم:
یک قورباغه توی کیف خانم انداختم، آخر روز قبل دعوایم کرده بود و وقتی کیفش را باز کرد…
برای همان قورباغهی فسقلی، یک هفته از مدرسه اخراجم کردند و با تعهد دوباره به آغوش گرم دوستانم برگشتم.
این از مدرسه.
توی مهمانیها بیشتر از شیطنت، حماقتم فعال بود.
اگر کسی از میزبانان کمی بیشتر تحویلم میگرفت، با کمال خوشحالی خصوصیترین حرفهای زندگیمان که نباید کسی میدانست را مثل آبِ خوردن لو میدادم:
تصمیمِ مخفیمان برای خرید ماشین، سکه و …
فردی که قرار بود پول قرض ندهیم
موجودی توی حساب پدر
حقوقش
دعواهای زن و شوهری و هر سرّی که مربوط به خانه بود و اغلب هم از همه خبر داشتم.
و به این ترتیب، بعد از خوشی مهمانی، نوبت تنبیه و گریه در خانه بود اما مگر آدم میشدم.
توی دانشگاه، اولش شده بودم مثل حبیبِ سریال لیسانسهها؛
کلا انگار فقط برای ازدواج و مخزنی به دانشگاه رفته بودم.
همه دوستانم مرا احمق میدانستند و تا آخر دانشگاه فقط یکی از آنها به پایم ماند که او هم تا حدودی وضعش مثل من بود و عنصر مطرودی خانه.
از بس ندیدبدید بودم و در طول زندگی کسی تحسینم نکرده بود[البته کار قابل تحسینی هم انجام نداده بودم] یک توجه خشک و خالی؛ یک لبخند کوچکِ دختری، مرا تا اوجِ آسمانِ شادمانی پَر میداد.
به آنی ملعبهی دست میشدم و دستم برای خرج کردن مدام، توی جیب.
کمکم پدر پول تو جیبیم را قطع کرد و اینجا سناریو را عوض کردم!
میرفتم سراغ دخترانِ ترمهای اول و بعد از کمی خوداظهاری و توفیق در مخزنی، حالا آنها بودند که برایم خرج میکردند.
یکبار یک گند بزرگ زدم، در حالی که فکر میکردم، عاشق شدهام!
دختر زیبایی توی راهروی دانشگاه نشسته بود و منِ خل هم ازش خوشم آمد.
گفتم:
میشود صحبت کنیم؟
نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و گفت:
در چه رابطهای؟
فکر کردم شاید او هم مثل من ازدواجی است و دوست دارد مستقیم بروم سر اصل مطلب، زود کنارش نشسته، گفتم: زندگی و بعد از کمی سرفه، زندگی مشترک.
از جایش بلند شد و اخم پررنگی کرد و گفت:
آدم ناحسابی اول ببین طرفت مجرده یا متاهل سر صحبتو باز کن.
آخر گناه من چه بود دستش با حلقهاش توی جیب کاپشنش بود؟
هیچ دیگر، فهمیدم همسر استاد خودمان است و آن درس را با نمرهی ۲ واحد مانده شدم.
به نظرم کمِکم ۱۰ میگرفتم، بگذریم…
آخرش هم هیچ آبی از دانشگاه برایم گرم نشد؛ نه درسها را پاس کردم و نه زن گرفتم.
مدتی است از ترساندن ملت و شوخیهای مسخره، دست شسته و حالا مجازا سر کار میگذارم:
پیوی پسر میروم خودم را دختر جا میزنم و پی وی دختران، پسر و …
کاش بتوانم عوض شوم، البته شیطنتم هم حل شود، نیم تخته را چه کنم؟
فهرست
Toggleنی_نوا
۳۰بهمن/۳
داستانک
کتابنام
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها