به وقتِ بیچارگی!
فضا آکنده از بوی الکل بود.
هترههترهخوران در حالی که سرش گیج میرفت، افتاد.
آشپزخانه با تمام اسباب و اثاثیه داشت دور سرش میچرخید.
اندکی بعد چشمانش سنگین بود و به خواب فرو رفت.
ساعتها گذشت.
دخترک دیگر نایی برای صدا زدن نداشت.
به سختی و مرارت در حالی که قطرات عرقِ سرد روی پیشانیش قطار شده بود، پاهای کج و معوجش را به لبهی تخت رساند.
تلاش کرد آنها را به زمین برساند که به یکباره سقوط کرد.
با صورت نقش زمین شد.
خون از دماغش فواره زد.
حالا دیگر همراه شرهی آب دهان و خون، اشکش هم سرازیر شد.
کشانکشان با چشمانی اشکبار و کوششی طاقتفرسا خود را به آشپرخانه و بالای سر زن رساند.
با همان حال و روز پریشان و خونین، با دستان علیل، زن را تکان داد:
مامان
مامان
بیدار شو، من گشنمه.
صدای گنگی شنید.
کاشیهای کف آشپزخانه، بدنش را سرد و بیحس کرده بود.
انگار عضلاتش از کار افتاده بودند.
به سختی سر از روی زمین برداشت.
گیج و منگ بود.
سردرد شدید، شقیقههایش را میشکافت.
چشمش به دخترک با آن چهرهی خیس و خونین افتاد.
وحشت کرد:
“چی شده مامان؟
چی شده؟”
دخترک با صدای ضعیف و نالان گفت:
مامان، گشنمه.
“چرا از دماغت داره خون میاد؟
تو چطوری از تختت پایین اومدی؟
هان؟
ساعت چنده؟”
سرش را به طرف ساعت گرداند.
۱۱ بود.
محکم بر پیشانیش کوفت.
“خاک به سرم.
شبه.
تو نهارم نخوردی نه؟”
دخترک سرش را کج کرد و با همان صدای خفه گفت: نه، خیلی صدات کردم.
دلش آشوب میشود، دیوانه میشود.
شروع میکند به داد زدن، قشرق به پا کردن، از شدت خشم پاهایش را به زمین میکوبد.
به سمت دخترک یورش برده، گلاویز میشود.
وحشیانه تکانش میدهد:
“چرا زودتر بیدارم نکردی؟ هان؟
چرا نرفتی یه چیزی کوفت کنی؟
چرا از تختت پایین اومدی؟
چرا مواظب نبودی؟
چرا؟
هان چرا؟…”
نمیدانست چه میگوید و مسلسلوار نعره میزد و میپرسید.
دخترک وحشتزده، جیغ میزد و آب دهانش بیشتر شره میکرد.
تقلای دستان ناتوانش، برای رهاندن خود از چنگ زن بیثمر بود.
توان زن تحلیل رفت و نفیرش کمرنگ و محو گشت، حالا دیگر زمزمهای غمبار بود که به گوش میرسید:
“خدایا چی کار کنم؟
چی کار کنم؟”
دیگر نایی برای کلمهای بر زبان آوردن یا تکاندن شانههای نحیف دخترک نداشت.
با بیچارگی تمام، تراژدی غمانگیز هر روزهی زندگیش را در آغوش کشید و سیل اشک بارید.
نی نوا / داستانک
۲۲ اسفند/۳
@neynava_nevesht
آخرین دیدگاهها